جمعه، دی ۰۱، ۱۳۸۵

موج مرده

دستهایم را باز می کنم
و می خواهم موج ها را در آغوش بگیرم
اما حیف
دریا هم با ما سر ناسازگاری گذاشته
از موج هم دریغ می کند برای ما
و گاه باید با خاطره ی یک موج زندگی کرد
یک موج مرده

سه‌شنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۵

خانه


وسوسه های هر روز زندگی
یکی پس از دیگری
خواب و خوراکم را
میگیرند
و من بی پناه
در تند باد روزهای سرد
سرپناهی آرزو می کنم
سر پناهی
به گرمی خانه
خانه ای
به شادابی نگاه تو

سه‌شنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۵

خدانگهدار

سلام
می دونم پست منو نمی خونی
اصلا شاید دیگه یادت نباشه که منم هستم
خیلی وقته که از آخرین روز گذشته
تابستون 84 تا حالا
نمی دونم
توی تمام این ماهها دلم نیومده بود اسمتو از فرند لیست یاهو مسنجر و دفترچه تلفن موبایلم پاک کنم
اما آدما هم خونه تکونی می خوان
مگه نه
این بار بعد از کوچ از یاهو سیصد و شصت و ده ها تغییر ظاهری و باطنی دیگه دلمو یکدله کردم که ازت دل بکنم
که شمارتو از تو موبایلم پاک کنم
همون طور که احتمالا پیش از این از دفتر تلفن تو پاک شده بودم
تو و خیلی های دیگه ...
می دونی مسنجر من چند قسمت داره
می خوای عنوان هاشو بدونی؟
بذار نیگا کنم:
سیصد وشصتی ها: بچه های سیصد و شصت که هیچوقت هم کاری به آن بودن هم نداشتیم
دوستان: دوستانی از سیصدو شصت که باهاشون ارتباط صمیمانه تری پیدا کرده بودم
غریبه ترها: آدمهایی که یکی دوباری، اونم بیشتر اتفاقی با هم گپ زده بودیم
اینترنتی ها: اینترنتی ها مال دوستای قدیمی بود. مثل تو. مثل ...
بگذریم
اما حالا دیگه خالیه خالیه
مطمئن
خودمونی ها: اینها هم که دوستای همیشگی خودمن.
اونهایی که آشنایی مون از بیرون به نت کشیده
به هر حال هر جاهستی خوش باشی و سلامت
خدا نگهدارت باشه
یا حق

جمعه، آبان ۲۶، ۱۳۸۵

براي تو

واژه واژه هاي زندگي
حرف حرف روز و شب
لحظه لحظه هاي خنده هاي بي غمم
سال سال اشك هاي ماتمم
براي تو
براي عشق هاي لحظه اي
براي اشكهاي بي حساب
براي خنده هاي بي كتاب

چهارشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۵

سلام

زندگي خواهم كرد
و تو را خواهم ديد
دستهايت را به گرمي خواهم فشرد
و چشمهايم راآزاد مي گذارم
تا از صورتت كام بگيرند
با تو نجوا خواهم كرد
سرود دوستي را
در طول ساليان به فراموشي سپرده شده بود
. وقتي بيايي فرياد خواهم زدكه بياييد و ببينيد
كه امروز واژه ها معني ديگري دارند

چهارشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۵

رسم کفترکان

گاهی وقتها باید پر کشید
باید سبکبال بر دوش ابرها قدم گذاشت
باید کنار جاده ها خوابید
بی هیچ توهمی از باران
باید به سیل سپرد تن خود را
باید حواس را به خود آورد
باید کنار باغچه ای کوچک
دل را به رسم کفترکان پر داد
تا هر جا که رفت رهایش کرد
این ها رو امروز تو حال خودم نوشتم
نمی دونم یعنی چی
مخلصیم

شنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۵

مرثيه اي براي آزادي


مدتهاست در فكر نوشتن حرف هايي هستم كه از سالها پيش گوشه دلم انبار كرده ام! اين حرفها دو بخش دارد كه هر كدام براي خود، قصه اي مفصل است.
يكي به تجربيات سياسي-اجتماعي ام بر مي گردد كه در طول اين سالها شاهد جرياناتي بوده ام كه براي بسياري قابل رويت نبوده است
و ديگري نوشته هايي از جنس دل نوشته هايي كه است كه در طول اين سالها جمع كرده ام
بهانه نوشتار سياسي ام اداي احترام است به حركتي كه پيش از آغاز خواسته و ناخواسته معدوم شد. به دانشجوياني كه پس از 18 تير ماه 1378 هيچ ردي از سرنوشتشان برجاي نماند.
و اسم اين يكي شد مرثيه اي براي آزادي
بگذاريد كه حرفهايم را به جاي خود و پس از روايت بخشي از تاريخ شهودي ام برايتان بنويسم
هرچند كه مي دانم بسياري از دوستان حتي حوصله خواندن آنرا هم نخواهند داشت.
بهتر است پيش از شروع ماجرا يكي از اصلي ترين شخصيتهاي زندگي ام را معرفي كنم
پدربزرگم- سيدفخرالدين صدرعاملي- يك روحاني ساده بود كه از زمان مرحوم آسيد ابوالحسن اصفهاني تا به حال نماينده و مورد وثوق تمام مراجع تقليد بوده و هست.
حتي مراجعي چون آقايان حكيم، خوانساري و در بين متجددين آقاي وحيد خراساني كه در اعطاي وكالت به شدت سخت گير بوده اند نيز برايش اجازه نامه هاي بي نظيري صادر نموده بودند.
پس از انقلاب هم بيشتر از سمت هاي اجرايي به عنوان يكي از معتمدين مراجع بيشتر به رابط بين دولت و مرجعيت تبديل شده بود.
به طوريكه حتي در همين سالهاي اخير در غائله ي هلال ماه رمضان از مشكلات زيادي جلوگيري كرد. از انتخابات مجلس چهارم هم كلا انواع كارهاي سياسي را كنار گذاشت و تا همين 3 سال پيش كه زمينگير نشده بود به مسجد و محراب چسبيده بود. گرچه اين نوشتار در مورد او نيست اما من در ميان روحانيان زيادي كه با آنها برخورد داشته ام به بزرگ منشي او هرگز نديده ام.
ديدگاهاي سياسي مذهبي من، بسيار متاثر از نگرش دينمدارانه ي او به زندگي است.
بگذريم
بهانه 18 تير بود.
در خاطراتم اولين باري كه به واژه ي سياست و مصلحت بر مي خورم، روزهاي 13 و 14 خرداد 1368 است. روزهايي كه وقتي مردم در خيابانها بودند، در اتاقهاي جماران حرف بر سر مصلحت رهبري بود! و در اين ميان سيد علي خامنه اي رئيس جمهور 51 ساله ايران، رداي رهبري را بر تن كرد تا حرف و سخن را بر مخالفان رهبري مشورتي ببندد. چرا كه آقاي خامنه اي حتي در بيت آقاي منتظري- تنها آلترناتيو آقاي خميني- هم از محبوبيت خوبي برخوردار بود.
بزرگتر شدن من مصادف بود با گذراندن وقتهاي اضافه در كتابخانه ي بزرگ پدربزرگ!
و مطالعه بولتن ها و خبرنامه هاي محرمانه جامعه روحانيت مبارز- اصلي ترين نهاد قدرت در آن سالها- كه پدربزرگ از اعضاي شوراي مركزي آن بود.
در ميان آن بولتن ها و خبرنامه ها بود كه با واژه هاي نا آشنايي آشنا شدم.
سلطنت طلب ها
جبهه آزادي بخش ايران
كميته مقاومت ملي
مجاهدين خلق ايران
كوموله ها و دموكرات هاي كرد
آيه الله خويي
انجمن حجتيه
تحركات اهل سنت زاهدان
و ...
شنيدن هر يك از اين نامها براي من برابر بود با يك عالمه سؤال كه براي مطرح كردنشان از هيچ كس خجالت نمي كشيدم. و در تمام اين سالها كساني بودند كه صبورانه به پرسشهايم پاسخ هاي قانع كننده بدهند.
آن روزها دوست داشتم بدانم كه چرا بعضي ها آدم "بد" مي شوند و بعضي ها آدم "خوب"
تما سوالهايم بر مي گشت به معيارها
همان روزهاي دبستان بود كه از مجاهدين متنفر شدم. هرچند كه يكي از دايي هايم به جرم هم عقيده بودن با آنها اعدام شده بود.
سالهاي پايان دبستان بيشتر به شناخت انجمن، نهاد مرجعيت و نقش آن در زندگي گذشت. سال اول راهنمايي هم به يمن حضور رضا طالبي-معلم ديني خوب آن روزها- برايم با اطلاعات بي شماري همراه بود.
در همان سالها بود كه حضرات آيات مرعشي نجفي، گلپايگاني و اراكي دار فاني را وداع گفتند و مرجعيت جديد جايگاه سياسي تازه اي پيدا كرد. حضور آقاي خامنه اي در بين مراجع يكي از بحث بر انگيزترين حرفهاي آن روزها بود.
تابستان اول به دوم راهنمايي بودم. پدربزرگ كه احساس كرده بود به روزهاي تكليف نزديك مي شوم مرا با خود به مشهد برد. حرفهايي زد از جنسي كه تعريف كردني نيست. هنوز هم آن سفر يكي از شيرين ترين خاطرات زندگي ام است. زيارت جامعه و دعاي عاليه المضامين را از همان سفر به يادگار دارم.
يكي ديگر از نتايج آن سفر آشنايي با دو مرد وارسته، آقايان مرواريد و فلسفي بود.
پس از برگشت، پدربزرگ مرا به همراه خود به قم هم برد. در اين سفر با 12 تن از مراجع ديدار كردم و به دفتر آقاي سيستاني هم رفتيم
چرا كه پدربزرگ به اين معتقد بود كه بدون آشنايي نمي توان چيزي مثل تقليد را شروع كرد.
آيات اعظام
فاضل لنكراني
بهجت
مكارم شيرازي
روحاني
تبريزي
شبيري زنجاني
نوري همداني
صانعي
منتظري
صافي گلپايگاني
فقيه ايماني
و وحيد خراساني را در دفاترشان ديديم.
با سيد حيدر شهرستاني-داماد و نماينده آقاي سيستاني- نيز ديدار كرديم و باقلوا خورديم.
پس از ديدار با هر مرجع، پدر بزرگ برايم در مورد شخصيت، سطح علمي، اساتيد و مباني استنباطي آنها حرف مي زد. پدر بزرگ نظرش اين بود كه بين آقاي منتظري، وحيد خراساني و سيستاني يكي را براي تقليد انتخاب كنم. آقاي منتظري به خاطر سياستزدگي از گردونه حذف شد. آقاي سيستاني هم كه عراق بود و هر روز احتمال كشته شدنش بود. پس ماند آقاي وحيد...
اينجا بود كه اعلميت آقاي منتظري به دليل سياست زدگي كنار گذاشته شد!
آقاي وحيد هم كه هنوز رساله چاپ نكرده بودند و اعلام مرجعيت نكرده بودند( كما اينكه تا آقاي روحاني در قيد حيات بود اينكار را نكرد) در اولين صحبت مرا از ورود به دنياي سياست برحذر داشته بود.
در گير و دار مجلس چهارم در پي اختلاف هاشمي رفسنجاني با جامعه روحانيت در پذيرش ليست 5 نفره ي نامزد هاي او كارگزاران سازندگي به وجود آمد. پدر بزرگ هم به دليل پاره اي از همين اختلافات از شوراي مركزي كناره گيري كرد و كارهاي سياسي را تا حدود زيادي كنار گذاشت. حتي پيشنهاد شركت در خبرگان را نيز به دليل نوع نگرش سياسي دوستانش نپذيرفت.
مجلس چهرام به گونه اي ديگر رقم خورد. فائزه هاشمي راي اول تهران شد. مجلس در دستان كارگزاران بود. اين روزها بولتن ها به جاي نقل اخبار به تخريب اشخاص مي پرداختند. دوچرخه سواري فائزه هاشمي و ثروت هاشمي رفسنجاني از چيزهايي بود كه آن روزها توسط ياران هاشمي براي تخريبش به كار گرفته شد. همانطور كه در انتخابات رياست جمهوري نهم از همين ابزار استفاده شد.
در همين روزها بود كه كم كم با جريان روشنفكري آشنا شدم. عبدالكريم سروش ، دكتر علي شريعتي و مرحوم حلبي چهره هايي متضاد بودند كه آشنايي با آنها در زندگي ام تحول ويژه اي ايجاد كرد. كيان و نيستان مجلات مورد علاقه آن روزهاي من بودند.
تئوري قبض و بسط شريعت سروش را به جان نيوشيده بودم. همان روزها هم بود كه پيش از انتخاب سيد محمد خاتمي در دبيرستان رستگاران با حسين الله كرم و صادق لاريجاني به مناظره نشستم...
دوره رستگاران بودنم در زير سايه برادران مخلص انقلابي برايم دوره شناختي جالبي بود.
آشنايي با محمد حسن مشكوه و مجموعه يارانش. ايدئولوژي انقلابي و ... در همان سالها به ريشه تئوريك حكومت خيلي نزديك شدم. در همان حال هم بين روشنفكران مي گشتم و حرفهايشان را مي شنيدم.
آموزه هاي جلسات اعتقادي علوي هم كه هنوز ادامه داشت.
رسيديم به تابستان 1378
روز شنبه رفتم انقلاب براي اينكه مقداري كتاب بخرم.
از هفت تير سوار ماشينهاي انقلاب شدم. توي كارگر پياده شدم. عجيب خلوت بود. از وسط كارگر راهي شدم به سمت ميدان. ورودي خيابان انقلاب نيروهاي گارد ايستاده بودند و نمي گذاشتند كسي به دانشگاه نزديك شود. با هيبتي كه من داشتم به راحتي از ميانشان راه باز كردم و بي خبر از همه جا به سمت دانشگاه رفتم.
خيلي شلوغ بود
دود و آتش و شعار
واضح ترين خاطره پيراهني خونين بود كه جواني در دست داشت و روي دستهاي افراد حاضر شعار مي داد. شعار هايي بر ضد حكومت، بر عليه آقاي خامنه اي
ايستادم
تماشا كردم
هر چه من بارها و بارها در دل گفته بودم آنها بي هراس از مرگ فرياد مي كردند.
ناگهان دختري دانشجو كه كنارم بود به من گفت: آقا با تيپي كه شما داريد فكر مي كنند اطلاعاتي هستيد! زودتر از معركه خارج شويد! و بعدا شنيدم چه بي گناههايي كه به همين جرم آن روزها كتك خوردند.
شهر آشوب بود. پاتوق دوستان انقلابي ام شده بود باشگاه حزب الله در چهار راه مخبر الدوله و دوستان دانشجويم يا كوي دانشگاه بودند يا پلي تكنيك
و من خبرهاي داغ داغ را از هر دو دسته مي گرفتم.
كار داشت درست پيش مي رفت
اما احساسات زدگي و غير سيستماتيك عمل كردن، در مقابل تشكل هاي انقلابي كه خوب منسجم بودند هيچ راهكاري نداشت.
آن روزها بحث هاي زيادي بود. خيلي ها حرف مي زدند. اما كار آنها كه در خيابان شعار مي دادند از همه جدا بود.
غائله 18 تير با راهپيمايي 4 شنبه كه به دستور رهبري انجام شد پايان يافت. من آن روز نيز از سر كنجكاوي جلوي دانشگاه رفتم تا ببينم چه كساني براي حمايت از ولي امر مسلمين مي ايند. البته از ديه خودم بسيار متعجب شدم. بسياري از همين مردمي كه در كوچه بازار فحش نثار خواهر و مادر مسئولين مي كنند، با همان وضع ظاهري و حجاب و ... آن روز آنجا بودند.
خارج از شمارش
آن روز بود كه حرف پدرم برايم مسجل شد. پدرم مي گفت ايستاده بودم و مي ديدم كه ميدم صبح درود بر مصدق مي گفتند و عصر مرده باد مصدق سر داده بودند. آنها كه كاشاني را مي پرستيدند و بعد ها نجسش خواندند.
آن روز بود كه فهميدم مردم ما اين هستند.
مردم ما روي اهل كوفه را هم سپيد كرده اند.
سال بعد هم 18 تير جلوي دانشگاه بودم
و سال بعد امير آباد
در تمام اين سالها قدم به قدم با راست و چپ پيش آمده ام.
با جامعه،توس، خرداد، نشاط و امروز شرق زندگي كرده ام. شاهد اظهار نظرهاي راستي هاي افراطي و محافظه كار بوده ام.
اما درد جامعه ما مال امروز نيست
از سركوب 18 تير نيست
از انقلاب بهمن 57 نيست
از سركار آمدن رضاخان ميرپنج نيست
نه نه مردم آن روزي مرثيه براي آزادي سرودند كه ميرزا ابراهيم خان كلانتر به لطفعلي خان زند خيانت كرد.
مردم ما آن روز مجلس فاتحه عدالت را خواندند كه كمبوجيه به خاطر قدرت برادرش را كشت.
مردم ما آنروز بر مرگ انسانيت پايكوبي كردند كه رستم در قعر چاه خوان هشتم را به پايان برد
بگذريم
حرفهايم مثل هميشه ناتمام ماند
اما گفتن از آزادي
بايد نشست و ديد
بايد نظاره كرد
بر سر دار، نعش آزادي را
بايد نشست و ديد
آرش و رستم و گردان اين ملت را
بايد براي كشتن هابيل
جشن گرفت
بگذريم
من فكر مي كنم
كمتر كسي مثل من در ميان تمام جريانهاي سياسي عمر گذرانده است. اما به نظرم ما ايراني ها هر طرفي كه باشيم
چپي يا راستي، انجمني يا نهضت آزادي! سلطنت طلب يا دموكرات ! در يك خصيصه همه مثل همين
همه فقط به خودمان مي انديشيم
و تماميت خواهيم
هيچ كدام به ديگران حق اظهار نظر نمي دهيم
حالا يكي بيشتر و يكي كمتر
اصلا اگر دست ما بود حق حيات هم براي مخالفان قائل نبوديم
فارغ از آنكه نمي دانم كدوم حكيم بوده كه هميشه مي گفته " آنكس كه به جان ارزد ، بي شك به ناني نيز بيارزد"
سالهاست كه ديگر از اميد اصلاح، اميد بريده ام. گاه گاه مي نشينم گوشه اي و دعا مي كنم براي آن كودك يتيم كه هيچ سرپرست ندارد و براي خودم كه فكر مي كنم دارم
پويان عزيز
بايد تلاش كرد
بايد به سمت روشني پيش رفت
اما تا بزرگ نباشي
كار بزرگ نمي كني
و ما ايراني ها
بزرگترينمان
در ميان جهان
هيچ نيستيم
حرفها باشد براي بعد

چهارشنبه، تیر ۰۷، ۱۳۸۵

بها يا بهانه


یکی از دوستان خوبم حکایتی رو از زبان مسیح نوشته بود که گرچه قبلا شنیده بودم اما باز هم شنیدنی بود
خلاصه این حکایت حرف يكي از استادامه که آقا اون آقا که گفته بهشت را به بها دهند نه به بهانه چرت گفته
چون دقیقا بهشت رو به بهانه میدهند نه بها که اگر به بها می دادند هیچکس قادر به دستیابی به اون نبود
اما مهم همین بهانه هست
بگذریم
اصلا شاید همین بهانه، بها باشه
من چه می دونم
از خود خدا بپرسین
ضمنا من بخش آخر این حکایت رو نشنیده بودم که اینجا به نقل اون دوست عزیز میارمش
یا علی
 
حكايتي از زبان مسيح نقل مي كنند كه بسيار شنيدني است . مي گويند او اين حكايت را بسيار دوست داشت و در موقعيت هاي مختلف آن را بيان ميكرد . حكايت اين است : مردي بود بسيار متمكن و پولدار روزي به كارگراني براي كار در باغش نياز داشت . بنابراين ، پيشكارش را به ميدان شهر فرستاد تا كارگراني را براي كار اجير كند . پيشكار رفت و همه ي كارگران موجود در ميدان شهر را اجير كرد و آورد و آن ها در باغ به كار مشغول شدند . كارگراني كه آن روز در ميدان نبودند ، اين موضوع را شنيدند و آنها نيز آمدند . روز بعد و روزهاي بعد نيز تعدادي ديگر به جمع كارگران اضافه شدند . گر چه اين كارگران تازه ، غروب بود كه رسيدند ، اما مرد ثروتمند آنها را نيز استخدام كرد . شبانگاه ، هنگامي كه خورشيد فرو نشسته بود ، او همه ي كارگران را گردآورد و به همه ي آنها دستمزدي يكسان داد . بديهي ست آناني كه از صبح به كار مشغول بودند ، آزرده شدند و گفتند : (( اين بي انصافي است . چه مي كنيد ، آقا ؟ ما از صبح كار كرده ايم و اينان غروب رسيدند و بيش از دو ساعت نيست كه كار كرده اند . بعضي ها هم كه چند دقيقه پيش به ما ملحق شدند . آن ها كه اصلاً كاري نكرده اند )) . مرد ثروتمند خنديد و گفت : (( به ديگران كاري نداشته باشيد . آيا آنچه كه به خود شما داده ام كم بوده است ؟ )) كارگران يكصدا گفتند : (( نه ، آنچه كه شما به ما پرداخته ايد ، بيش تر از دستمزد معمولي ما نيز بوده است . با وجود اين ، انصاف نيست كه ايناني كه دير رسيدند و كاري نكردند ، همان دستمزدي را بگيرند كه ما گرفته ايم )) . مرد دارا گفت : (( من به آنها داده ام زيرا بسيار دارم . من اگر چند برابر اين نيز بپردازم ، چيزي از دارائي من كم نميشود . من از استغناي خويش مي بخشم . شما نگران اين موضوع نباشيد . شما بيش از توقع تان مزد گرفته ايد پس مقايسه نكنيد . من در ازاي كارشان نيست كه به آنها دستمزد مي دهم ، بلكه مي دهم چون براي دادن و بخشيدن ، بسيار دارم . من از سر بي نيازي ست كه مي بخشم .)) مسيح گفت : (( بعضي ها براي رسيدن به خدا سخت مي كوشند . بعضي ها درست دم غروب از راه مي رسند . بعضي ها هم وقتي كار تمام شده است ، پيدايشان مي شود . اما همه به يكسان زير چتر لطف و مرحمت الهي قرار مي گيرند .))
خدایا
وقتی به عظمت جهان می نگرم
هیچ چیز نیستم
هیچ هیچ
اصلا مهم نیستم
اما تو بزرگی و بخشنده
مرا نیز در سرزمین رحمتت جایی ده

یکشنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۵

ما كجا ايستاد ه ايم

بازهم آن حياط پر روح قديمي
بازهم آن حوض كوچك پر از آب
انباري زير پله با استكانها و نعلبكي هايش

و نمايش بيرق ماندگار
اين بار هم كار آغاز شد
روزهاي نا آرامي در پيش داشتيم
روزهاي سختي ها و مشكلات
دغدغه ها و كاستي ها
كمبود ها و نبود ها

روزهايي كه مي خواستيم زير سايه‌ي بيرق ماندگار فاطمي جاني تازه كنيم
در هواي آن نفس بكشيم
آسماني شويم
بار سفر بستيم
همدل و همراه شديم؛ روزها و شب ها

اما اين بار حرف ديگري داشتيم !
اينبار نمي خواستيم نقش بازي كنيم
مي خواستيم روي صحنه خودمان باشيم
با همان دغدغه ها و طرز فكر ها
نمي خواستيم از چيزهايي بگوييم كه نديده ايم بلكه شنيده ايم
روزها و شبها كار كرديم
نوشتيم و كاغذ ها را پاره كرديم
از خودمان نوشتيم
از حرف هايمان
از اينكه چرا قدم بر صحنه ي تئاتر نهاده‌ايم
در تمرين ها تلاش كرديم خودمان باشيم
بي هيچ رنگ و لعابي از ريا و تزوير .
دكور زديم
نور ها را بستيم
صدا ها را آماده كرديم
و همه ي اينها در اين حال بود كه تلاش مي كرديم خودمان باشيم

اما باز هم حیف
که این حرف ها هم دروغ بود
نه اصل حرف ها
بلکه ما دیگر آن مای قبلی نیستیم!

دوست داریم جانی تازه کنیم
اما
بهایش را که دوستی و مهر است نمی خواهیم بپردازیم
نمی شود در دل کینه داشت و از مهر فاطمی سخن گفت
نمی توان بزدل بود از علی حرف زد
کاش این حرفها برای خودم هم فهمیدنی بود

هر سال این روزها در حال تمرین فشرده نمایش بودیم
یکی دوسال است که به بهانه امتحانات می اندازیم به نیمه شعبان
اما درد جای دیگری است

سالها قبل
وقتی کمتر دوستانی به تشکل و کار سازمانی جدا از سیستم فکر می کردند عزیزانی گرد هم آمدند
ما هم چند سال بعد به آنها اضافه شدیم
قرار بود که فارغ از دغدغه ها و درگیری های تهران
هر سال بارمان را در شهری بیافکنیم و سخن از دوست بگوییم

برازجان ، مشهد، اهواز ، قم تویسرکان و این آخری ارومیه هر کدام را یکی دو سالی به هم ریخیتیم
این بار برخلاف همه قرار نبود تاثیر گذار باشیم
می رفتیم که جدا از همه آشنایان، تاثیر بگیریم
می رفتیم که زیر این بیرق جانی بگیریم برای یکسال روزمرگی
می رفتیم که در حسینیه برازجان وقتی بچه های بومی سرود می خوانند، بی خجالت و ترس ریا، های های گریه کنیم!
روزهایی بود که برای همه ما اصل این بود و همه کارها بهانه

اما کم کم روزمرگی ها ما را در خود کشید و کار برایمان شد تفریح
بعد قرار شد که تاثیر بگذاریم و دیدیم هر چه بخواهیم تاثیر گذار باشیم کمتر موثریم
شنیده بودیم که تجربه را تجربه کردن خطاست، اما کردیم

این روزها که هی می نویسم حالم بد است به خاطر خیلی از این حرف هاست.

دیروز با دوستی سوار ماشین بودیم
اسم دکتر اسدی را بردم
گفت شنیده ام که او هم شوت می زند
می خواستم بکوبم توی دهنش اما فقط گفتم این حرفها برای دهن من و تو خیلی گنده است
خیلی بزرگتر از تو هم باید با احترام نام این مرد را بر زبان بیاورند
که البته ...
بگذریم
سالهایی بود که هفته ام بی دکتر طی نمی شد و حالا 3 سال است که اصلا او را ندیده ام
سالها هر ماه به زیارت امام رضا می رفتم و حالا مثل خیلی های دیگر هر سال یکی دوبار ! آن هم به زور دوستان!
از عتبات و سفر که چیزی نمی گویم
اما از همه بیشتر دلم برای نمایش می سوزد
چه حالی داشت روزی و روزگاری
و حالا
هر برنامه پر از دلخوری
باید ناز همه را کشید
انگار برای من می آیند بازی کنند
روزهایی بود که برایمان رفاقت از همه چیز بیشتر ارزش داشت
اما حالا
اول رفاقت را به خط کش سیستم متر می کنیم
هر کس به سیستم خودش، یکی متریک و دیگری اینچی!

و چقدر دلم تنگ شده برای گریه های شبانه بچه ها
نمی خواهم از گروه و بچه هایمان تعریف کنم- که امروز دیگر جز اسمی که به زور نگذاشته ایم از هم بپاشد چیزی ار آن نمانده! -
اما چه روزهایی داشتیم
21 اجرا در 4 روز می دانید یعنی چه؟
از آمپول کرتون چیزی شنیده اید
و ...
بگذریم که حرف بسیار است
بعضی وقتها دلتنگ روزهای گذشته می شوم
اما دوست دارم به خودم بقبولانم که فرداهای بهتر از راه می رسند
اما چه فایده
وقتی نگاه می کنم می بینم
بگذریم که چه می بینم.
شما هم حتما همانها را می بینید!

کبر و عجب و تزویر و ریا
که از در و دیوار خانه ها بالا می روند و ما میانشان غرق می شویم
روزهای نمایش یادشان به خیر

چه چیزها به چشم خود دیدیم که فقط در کتابها خوانده بودیم
ما چه مي‌دانستيم ديدن كتك خوردن مادر در كوچه يعني چه ؟
چه مي فهميديم ريسمان به گردن پدر انداختن و او را با نيزه و شمشير به سوي مسجد بردن ، چه شرري بر جان مي زند ؟
آن هم همان پدر كه فاتح خيبر است و همان مادر كه پاره ي تن پيامبر است !
مادري كه به ضرب تازيانه و غلاف شمشير بر زمين افتاد و ميخ در از شتاب خشم پهلويش را شكافته ؟
او كه جنيني شش ماهه در شكم داشته ؟
آن مادر هجده سال بيشتر نداشت !!
...
! به چشم خود ديديم آن دست نابكاري كه آتش بر خانه‌ي وحي زد !
و آن پاي دوزخي كه در خانه را شكست !
ما صداي ضجه‌ي كودكان را شنيديم
آنگاه كه مادر جوانشان را در كوچه مي زدند !
و آنگاه كه يگانه مرد عرب را با ريسمان در كوچه مي‌بردند .
و ما شاهد بوديم كه آن روز
هيچ دادرسي نبود !
هيچ اعتراضي از اين خانه ها ، از اين كوچه ها و اين مردمان خفته در جهالت خويش برنخاست .
....
و آخرين كلام، گفتن از يك ناگفته !
قبر مخفي
فرياد رسوا كننده ي تاريخ
سند مظلوميت جاودان
تا ميعادگاه تاريخ ،
تا ظهور ...
...
آنها كه ريسمان بر گردن علي انداختند و خانه اش را آتش زدند ، امروز هم هستند ..
و امروز مهدي فاطمه در غربت غيبت و غفلت تنهاست
از علي هم غريب تر!

پنجشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۵

دلتنگي هاي شبانه


دوست داشتم كه امروز بخش دوم "خاطرات خرداد" را بگذارم ولي ديشب 3 تا موضوع پيش اومد كه نمي دونستم كدومو بنويسم ؟ پس همشو نوشتم ! ببخشين اگه اين پست ها يه كم طولاني ميشه

هر چي مي خوام ننويسم دلم نمي آد ! نه براي شما ها!! براي خودم ...

بگذريم

خيلي وقتها نوشتن كوچكترين راهه براي اينكه بارهايي كه رو دوشت سنگيني ميكنه زمين بذاري! فرق نمي كنه معلم راهنما باشي يا هر كاره ديگه

مهم اينه كه يه وقتهايي احساس كني كه بايد به روحت استراحت بدي!

ولي اشكال ما اينه كه يه عمر به دلمون استراحت مي ديم ، براي روز مبادا

و به قول علي معلم، هر چي تقويم رو ورق زدم،

بين صفحه هاي تقويم روزي به نام روز مبادا نيست...

الف.

ديشب اتفاقي گذرم افتاد به جمكران!

از سال پيش كه رفته بوديم فيلمبرداري و حتي نتونستيم يه نماز اونجا بخونيم ديگه نرفته بودم.

يه دفعه احساس كردم چقدر دلم تنگ شده بود.

بعضي لحظه ها گفتني و نوشتني نيست، ديشب هم همون نيم ساعتي كه اونجا بودم برام همينجور بود.

بيشتر به حديث نفس گذشت تا چيزاي ديگه

يه متني هم نوشتم كه گمش كردم

فقط ازش اين يادمه كه نوشته بودم:

"مدتهاست كه وقتي از تو مي نويسم،

سعي مي كنم كه از يك جمله زياد استفاده كنم

و آن اينكه : "تو مي آيي! نه خيلي دير"

هر روزهزار بار با خودم تكرار مي كنم، كه مي آيي ! نه خيلي دير

اين هم برايم از يادگارهاي پدربزرگ است

آن روز كه يادم داد دعاي عهد بخوانم

چه روزهايي بود...

اين روزها بعضي وقتها به خود مي لرزم

تند باد وزيدن گرفته است و اعتقاد من از پيچك باغچه سست ريشه تر است

- تو كه خود بهتر مي داني-

خودت كاري كن كه باورهايم اگر كه مورد رضايت توست گزندي نبيند "

... بگذريم

حرفهايي كه نگفتني بود را نوشتم و ...

آن روز توي هواپيما هم برايت درد و دلي نوشته بودم :

بگذريم باشد براي وقتي ديگر...

ب.

دوستاني دارم كه اگر نگويم تمام خاطرات معنوي من، ولي بيشترش همراه با ايشان بوده است.

پاكدلاني كه كمتر مثل ايشان را يافته ام

و اين روزها كه زياد احساس غريبي مي كنم بيشتر به خاطر دوري از آنهاست

ديشب بهانه رفتنم به قم خداحافظي با اين دوستان بود كه بار ديگر، دستجمعي عازم پايبوسي ايوان نجف هستند

و چقدر دلم تنگ ايوان نجف است

آنها كه رفته اند مي دانند!

حديث پيش روي پدر، از آن حكايتهاي نا گفتني است.

همين الان هم اشك امان نوشتن نمي دهد.

دوستان مي روند و من

گرفتار دنياي هيچ و پوچ خويشم

و تمام داستان، داستان جدايي است .

روز غدير، ثامني يادش هست

غريو " بايعناك يا كرار" تمام صحن را پر كرده بود

و آن روز چه احساس خوبي بود

ميان برادرانت

بگذريم

دلم برايت تنگ شده است پدر جان

براي امين الله خواندن پيش رويت، از روي كتيبه بالاي ضريح

براي سلام به نوح و آدم

براي دعاي صنمي القريش خواندن دور ضريحت

بگذريم، سخن كوتاه...



" من آن كبوترم كه نجف خانه من است،

پرواز تا حريم تو افسانه ي من است"

ج.

ديشب خبر مرگ سه نفر را شنيدم

البته هيچكدام تازه نبود، ولي من نشنيده بودم

اولي پدر رئيس جمهور محترم بود. كه اگر يكي دو سال قبل از اين فوت كرده بود اصلا گوش تا گوش خبردار نمي شد، اما خوب امروز شخص اول سياسي مملكت برايش پيام تسليت مي فرستد.

دومي سيدجواد ذاكر، مداح بود كه مثل مورد قبلي قرابتي با من يكي نداشت. اما براي مرگش در خيلي شهرها سرو صدا به پا شد. ديشب كسي مي گفت: حيف بود به اين زودي بميرد، مثمر ثمر بود! گفتم اگر مثمر ثمر بودن قرار بود مرگ را به تعويق بياندازد پيامبر اكرم و ائمه اطهار اولي به اين بودند!!

و سومي كه هيچ كس هم از آن با خبر نشد، مرگ داماد مرحوم آيت الله بروجردي ، آقاي علوي بود. مردي كه يكپارچه نور بود و غير خدا از هيچكس نمي ترسيد. اين سومي را اما با اينكه در تدفين و ترحيمش مراجع قم از هم پيشي مي گرفتند هيچ جا اعلام نشد، چون موافق نظام نبود...

بگذريم

ديشب با برادر كوچكم از خرافه پرستي ها مي گفتم. از اينكه خرافه ها مجال نفس كشيدن به اصل دين را نمي دهند.

بگذريم

مثل هميشه

ببخشيد، خيلي زياد نوشتم

دلم پر بود

سه‌شنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۵

خاطره هايي براي نگفتن

در سالهايي كه من از آن چيزي يادم مانده يا مي دانم، خرداد ماه بستر اتفاقات مهم و متفاوتي است. سوم خرداد را مي توان مظهر پبروزي ملت در جنگ دانست و دوم خرداد را مي توان به نوعي مظهر نمايش دگر انديشي عموم اجتماع به سنتهاي سياسي رايج ايران دانست.
اما يك سال پيش مردم ايران به آزموني دوباره دچار شدند. انتخاباتي متفاوت با تمام انتخابات گذشته
از ميان گروههاي سياسي حاضر در اجتماع به جز سه گروه زير بقيه در اين انتخابات گزينه اي معرفي كرده بودند:
1. سلطنت طلبان: كه كلا نظام سلطنت با جمهوري سازگاري ندارد گرچه سلطنت طلبي براي بسياري مثل انقلابي بودن براي عده اي ديگر معرضي است براي رسيدن به تمايلات خودخواسته . چرا كه در طول تاريخ ما ايرانيان شريف همواره نظامها را به فراخور حال خويش تغيير داده ايم و با خود سازگار ساخته ايم نه اينكه با حضور در يك سيستم رنگ و بوي آن را بگيريم...
2. مجاهدين خلق: اين گروه كه فكر ميكنم در بين كليه گروههاي سياسي ايران منفور تر از آن هيچ گروهي نباشددر سالهاي پاياني دهه 50 و ابتداي دهه 60 با اتكا به قوت سيستماتيك بودن و عمليات از پيش تعريف شده بسياري از خانواده ها را عزادار كرد. آتش زدن ، سوزاندن افراد و يا ترور با اسلحه و شكنجه كمترين كارهايي بود كه به نخبگان جامعه در نيمه دوم سال 57 براي اثبات صحت اعتقادات ديكته شده از سوي سيستم به آنها به كار مي بستند. اما كم كم سازمان هم جايي شد براي خودنمايي فرومايگان و ابزار وجود پس مانده هاي فكري جامعه
3. نهضت آزادي و جبهه ملي : ماجراي نهضت آزادي از بقيه گروهها جدا بود. گرچه مظلوم نمايي از اركان اصلي دوستان و سروران اين سيستم (از زمان مرحوم مصدق تا حال) بوده و هست اما اينان بي شك به نظام دموكراتيك معتقد و پايبندند. و بارها آمادگي خود براي حضور در عرصه هاي مختلف انتخابات را اعلام كرده اند. گرچه هر جا هم كه فكر مي كرده اند در چرخه دموكراتيك از گردونه عقب خواهند افتاد از خير آن گذشته اند.
اما تمام احزاب درون نظام – منتقد و معتقد- در اين انتخابات حضور داشتند.
و البته نتيجه آن چيزي شد وراي آن چه كه به تصور هر ايراني مي توانست توهم كند.
آنچه در اين خرداد مرا بيشتر به خود معطوف كرده است خاطراتي است كه انتخابات گذشته و علي الخصوص جريانات ساخت يكي از فيلمهاي تبليغاتي هاشمي رفسنجاني براي ميلاد فيلم و مخصوصا شخص من به دنبال داشت.
الان حال نوشتن ندارم
بقيش باشه براي بعد

چهارشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۵

از همه نمی دانم های عمرم خسته ام


همين يكي دو هفته پيش بود كه برای دوستی، از مرگ نوشتم.
و احساسي كه پس از شنيدن خبر مرگ يكي از عزيزان پيدا مي كنم.
از خنده به آرامش يك روح آسماني گفتم
و نمي دانستم اينقدر زود شتر مرگ بر در خانه يكي از آشنايانم خواهد خوابيد.
ديشب وقتي آقاي ايزدي خبر را گفت شكه شدم
دنبال تكيه گاهي مي گشتم كه دستاويزش قراردهم و تعادلم را حفظ كنم.
حتي ديگر توان درست حرف زدن را نداشتم.
در اتومبيل دوستي نشسته بودم.
بعد از صحبت گفت چرا بي سر و ته حرف مي زدي
گفتم اصلا نمي فهميدم چه مي گويم
و ...
به همين راحتي
مرد
رفت
راحت شد
هميشه به مرگ كه مي رسم از آن ژست هاي خاص خودم ميگيرم كه:

مرگ اگر مرد است گو نزد من آي
تا در آغوشش بگيرم تنگ تنگ

اما خودم مي دانم كه چقدر از مرگ مي ترسم
نمي دانم چند بار گذارتان به گورستان افتاده است
جايي براي فراموشي آنها كه تا ديروز بين ما بودند.

شاگرد هميشه لبخند به لب و ساكت كلاس كه اين روزهاي آخر از نظر قد و وزن خيلي از من كم نداشت پس از مدتي دست و پنجه نرم كردن با بيماري ناشناخته پر كشيد و خانواده اش را عزادار كرد.
ديشب حس درونيم مثل آنروز بود زنگ زدم به مجيد شجاعي براي دعوت نيمه شعبان و شنيدم كه حميد از كوه پايين افتاده! -ولي اي كاش حميد هم همان روزها راحت شده بود- آ­ن­شب هم هزار بار از خواب پريدم و هر بار به خودم گفتم كه خواب ديده ام. اما خواب نبود...
حميد هنوز در خانه گوشه اي افتاده است. روزهاي اول بعضي از ما به ديدارش مي رفتيم. اما امروز...
بگذريم...
رفتن حس عجيبي دارد.
حسي مثل پروازي بي پايان
مرگ چيز عجيبي است
وقتي كوچكتر بودم آرزويش را داشتم و امروز ...
دنبال راهي براي فرار مي گردم
خسته ام
از اين همه تعقيب و گريز بي حاصل
خسته ام
از باري كه انگار هزار سال است به دوش كشيده ام
خسته ام
خسته
از همه نمي دانم هاي عمرم...
به دنبال سايباني هستم كه دمي را بياسايم
فارغ از نيك و بد امروز و ديروز
گذشته ها گذشت
بايد به فكر فردا بود

دوشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۵

بعضي ها مي توانند

مي توانند
بعضي ها خواب
بعضي ها خلاصه
مي توانند
شب را مي شناسند به اسم به استعاره
آسمان را مي شناسند به ترانه به تشبيه
تو را مي شناسند به خواب به خلاصه
اما من نمي توانم اي تو تمامه ي من
من نمي توانم
پس كي به خواب خواهم رفت
كي خلاصه خواهم شد
كي شاعر تمام ترانه تشبيه ؟
مي گويند سنگ هم گاهي
به آرامش ستاره حسادت مي كند
به من چه
من اگر ترانه خوان گريههاي تو نباشم
هرگز از الفباي اين همه سادگي
به بي نيازي هفت آسمان پرده نشين نخواهم رسيد
ببين چه كوچك است اين كلمه اين حرف
چگونه مي شود تنها يكي واژه
به جاي تو از خواب توبا و ترانه چيد ؟
هي مولود بي عقد آب و التماس علف
من از بسياري اين همه باران
تشنگي ها آموخته ام
كه ديگر دستم بي پياله
دلم نهاده
كلماتم اين همه بي پرده اند
راستش را بخواهي
عشق همين است
ورنه پروردگار شوخ شاعران
اين همه آفرينش تو را
تا شكستن من
به تعويق آينه نمي انداخت

جمعه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۵

دعا نما كه بيايد


سلام
ديروز صبح كه به طرف دفتر راه افتادم از دوستي اس ام اسي دريافت كردم كه خبري داشت در بيان دزديده شدن زنان شيعه در حادثه جاده بم كرمان به دست وهابيون !
آن دوست برايم نوشته بود كه چرا آقاياني كه رگ گردنشان براي استاديوم رفتن خانمها بيرون مي زند و فرياد وا اسلاما بر مي كشند اينجا ريشه غيرتشان خشكيده و دم از دم بر نمي آورند؟؟
مي گفت بايد كاري كرد.
تا اس ام اس را بخوانم رسيده بودم به ايستگاه متروي هفت تير.
سرم گيج مي رفت.
دوست داشتم كاري كنم. كاري كه كارستان باشد.
خيلي فكر كردم.
ديدم هيچ كاري از دستم بر نمي آيد جز اينكه چند خطي در اين مورد بنويسم.
عزا گرفته بودم كه اگر در اين مورد هم بنويسي متهم مي شوي به تفرقه افكني و آتش افروزي
و بي احترامي به دين و اعتقاد مردم. و در آخر هم به ارتجاع و كهنه انديشي
اما چه مي فهمم كه دزديدن همسرت جلوي چشمات چه حسي دارد و از همه مهمتر خود آن زنان بيچاره چه حالي دارند.
گناه آنها چيست؟ جز آنكه اسما نام مذهب شيعه بر خود داشته اند؟
آنها كه ادعاي ليبراليسم دارند و آزادي انديشه را پرچم راه خود قرار داده اند كجا هستند؟
ما هم به اين اصول معتقديم.
كدام شيعه تا به حال به خاطر دين و مذهب راه بر يكي از اهل تسنن گرفته و 12 نفر را قر باني انديشه خود كرده زنانشان را به غارت برده ؟
اگر اين حرفها گهنه پرستي است من كهنه پرست و مرتجع هستم.
ما هم وحدت را دوست داريم
آرامش و اتحاد را دوست داريم.
اما آنها هميشه فرياد مظبوميت سر داده اند همواره به حدود و مرزهايمان تجاوز كرده اند و ما از ترس آبرو هميشه سكوت اختيار كرده ايم.
من به اينكه اسلحه برداريم و نسل كشي راه بياندازيم معتقد نيستم. اما به روشنگري اعتقاد راسخ دارم.
وقتي كانديداهاي رياست جمهوري هر كدام به نوعي ناز از اين برادران ناتني مي كشيدند و سخن از وحدت مي راندند دوستان ما در زاهدان از ترس جان به خود مي لرزدند.
آقاي رئيس جمهور
آقاي رئيس مجلس
آقاي وزير كشور و هر مسئولي كه هزار هزار عنوان داري و در هيچ كار به فكر اين مردم نيستي
اگر انرژي هسته اي حق مسلم ماست و توي دلسوز به خاطر من كه خيلي نفهم و خر هستم از آن نمي گذري ، حرف مرا هم بشنو
من امنيت مي خواهم
من آزادي و احترام به عقيده مي خواهم.
حوب گوش كن
من بهايي نيستم
يهودي و مسيحي نيستم
در فرم دانشگاه نوشتم شيعه اثني عشري
و من كه دين رسمي كشور را دارم در اين كشور امنيت ندارم.
من از شما نجات جهان را نمي خواهم
مي خواهم كه ايران ويران را بسازي
ايراني كه هزاران سال است سردمداران يكي پس از ديگري هميشه نظريه پردازي كرده اند و هيچ كس به داد دل مردم نرسيده است.
ما حجاب اجباري نمي خواهيم اما مي خواهيم اگر كسي خواست با حجاب باشد مضحكه و مسخره اجتماع هم نباشد .
ما مي خواهيم كه هر كس خودش دين ، عقيده ، روش و منش خود را انتخاب كند و معتقديم اسلام عزيز هم همين آموزه ها را براي ما دارد.
فكر مي كنيد اگر پيام اسلام، 14 قرن هم اين بود، بازهم مي توانست شرق و غرب را به خود متمايل كند.
استادي داشتم كه هميشه مي گفت : ما بنده هاي خدا هميشه دوست داريم كارهاي خودمان را به گردن خدا بياندازيم و خودمان كارهاي خدا را انجام دهيم!!
بايد كاري كرد ...
امروز وقتي داشتم كتابخانه ام را مرتب مي كردم به نوشته هاي قديمي خودم بر خوردم.
ياد آوري آن روزها كه هر چه مينوشتيم از او بود و بس برايم دلچسب بود. اما چه مي دانستم كه دلچسبي اين خاطرات به تلخي اس ام اس دوستم زهر به كامم مي ريزد.
كنار مترو نشستم.
داشتم فكر مي كردم چه جوابي برايش بنويسم
چه بگويم كه مرهمي باشد بر دل زخم خورده ي اين دوست
ناگهان قطعه اي از يك شعر به نظرم آمد كه نمي دانم مال كيست و بقيه اش چيست

دعا نما كه بيايد ، دعا اثر دارد.

مولاي خوبم...
امروز جمعه بود
روز تو
روزي كه پيشينيان آمدنت را وعده داده اند و گفته اند در اين روز مثل ديگر روزها ميهمان تو ايم.
و گفته اند كه بر خود تكليف كرده ايم نوازش يتيمان را
خواستم از سختي دوران گله كنم و براي تو هم مظلوم نمايي كنم، اما ديدم كه تو خود مظلوم ترين زماني
مي دانم كه مي بيني و مي داني
و ايستاده اي و نظاره مي كني چه مي كنيم و چه بر جهان مي گذرد.
شرمنده ام از آنچه از من بسيار ديده اي و مي بيني
شنيده ام كه وقتي بيايي عقل انسانها كامل مي شود
علم به حضورت كامل خواهد شد.
پدر بزرگ برايم گفته است كه در دوران حكومتت زنها به راحتي سفر خواهند كرد و هيچ كس مزاحمشان نخواهد شد
در كتابها خوانده ام در سراسر زمين فقيري نخواهد ماند
و فقر آن روز به افسانه اي بدل خواهد شد.
مي دانم كه لايق آن روزگار و با تو زيستن نيستم.
اما آيا آرزوي حضور در آن زمان را هم از من دريغ مي كني؟

شنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۵

گاهی دلم برای خودم تنگ می شود


به شهر شهره ی عشقم .
دلم ولی چون سنگ
-خموش و سرد و فسرده است-
هزار صورت و صد چهره می شوم گاهی
پر از خیال و دروغم و گاه پر نیرنگ
نمایشی شده هر کار می کنم امروز
کجاست خاطره هایم
امیدهای قشنگ
هزار دلبر و تنها
-میان یارانم-
میان خلق خوشم،درکنار خود دلتنگ
دلم شده است گذرگاه این و آن!
ای داد
حدیث عشق فدا شد
بهاش؟
چشم قشنگ
دلی که رفت زدستم
خدا نگهدارش
امید آنکه بیارم حقیقتی بر چنگ

بعضی وقتها آدم دوست داره بنویسه و هی به خودش فحش می ده که چرا بلد نیست مثل بعضی ها حرفهای قشنگ بزنهو اونوقته که اگه نخواد کم بیاره مثل من به جفنگ گویی می افته و مجبور میشه از شعر کلاسیک به خاطر تنگ اومدن قافیه بگذره و به یه مشت جمله بی سر و ته بسنده کنهولی خوب اگه می فهمین این شطحیات مال چه موقعیته که بیخیال گیر دادن میشیناگر هم نمیدونین که بابا حتما باید داد بزنم دارم دنبال خودم می گردم؟به قول ممد آقا می دونین چند وقته خودشو ندیده و به قول شاعر دوست داشتنی روزهای نوجوانی:
گاهی دلم برای خودم تنگ می شود


دوشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۵

چون نیک بنگری

ديروز شيطان را ديدم. در حوالي ميدان بساطش را پهن كرده بود؛ فريب مي‌فروخت. مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هياهو مي‌كردند و هول مي‌زدند و بيشتر مي‌خواستند. توي بساطش همه چيز بود: غرور، حرص،‌دروغ و خيانت،‌ جاه‌طلبي و ... هر كس چيزي مي‌خريد و در ازايش چيزي مي‌داد. بعضي‌ها تكه‌اي از قلبشان را مي‌دادند و بعضي‌ پاره‌اي از روحشان را. بعضي‌ها ايمانشان را مي‌دادند و بعضي آزادگيشان را .شيطان مي‌خنديد و دهانش بوي گند جهنم مي‌داد. حالم را به هم مي‌زد. دلم مي‌خواست همه نفرتم را توي صورتش تف كنم. انگار ذهنم را خواند. موذيانه خنديد و گفت: من كاري با كسي ندارم،‌فقط گوشه‌اي بساطم را پهن كرده‌ام و آرام نجوا مي‌كنم. نه قيل و قال مي‌كنم و نه كسي را مجبور مي‌كنم چيزي از من بخرد. مي‌بيني! آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند. جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزديك‌تر آورد و گفت‌: البته تو با اينها فرق مي‌كني.تو زيركي و مومن. زيركي و ايمان، آدم را نجات مي‌دهد. اينها ساده‌اند و گرسنه. به جاي هر چيزي فريب مي‌خورند. از شيطان بدم مي‌آمد. اما حرف‌هايش شيرين بود. گذاشتم كه حرف بزند و او هي گفت و گفت و گفت. ساعت‌ها كنار بساطش نشستم تا اين كه چشمم به جعبه‌ عبادت افتاد كه لا به لاي چيز‌هاي ديگر بود. دور از چشم شيطان آن را برداشتم و توي جيبم گذاشتم. با خودم گفتم: بگذار يك بار هم شده كسي، چيزي از شيطان بدزدد. بگذار يك بار هم او فريب بخورد. به خانه آمدم و در كوچك جعبه عبادت را باز كردم. توي آن اما جز غرور چيزي نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توي اتاق ريخت. فريب خورده بودم، فريب. دستم را روي قلبم گذاشتم،‌نبود! فهميدم كه آن را كنار بساط شيطان جا گذاشته‌ام. تمام راه را دويدم. تمام راه لعنتش كردم. تمام راه خدا خدا كردم. مي‌خواستم يقه اش را بگيرم. عبادت دروغي‌اش را توي سرش بكوبم و قلبم را پس بگيرم. به ميدان رسيدم، شيطان اما نبود.آن وقت نشستم و هاي هاي گريه كردم. اشك‌هايم كه تمام شد،‌بلند شدم. بلند شدم تا بي‌دلي‌ام را با خود ببرم كه صدايي شنيدم، صداي قلبم را. و همان‌جا بي‌اختيار به سجده افتادم و زمين را بوسيدم. به شكرانه قلبي كه پيدا شده بود .

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۵

ای نشسته تو در این خانه پر نقش و خیال




این روزها در سایه تئاتر شهر، در تالار سایه نمایشی به نام سکوت با کارگردانی دوست عزیزم در حال اجراست که فکر نمی کنم بیشترتون دیده باشیدش

به دلم نشست حرفهای حسین
چقدر خسته ام
از این همه قرص که می خورم به جای داروی حقیقی

چقدر در کامم ماندگار شده اند
طعم تلخ این قرصهای رنگ و وارنگ ! آه

بعضی وقتها با خودم فکر می کنم اینقدر توهم داروهای تقلبی بر ما چیره شده که اصلا طعم شفابخش داروی حقیقی را از یاد برده ایم
فکر مینم خودمان را به بازی گرفته ایم، ما به دنبال بهبود نیستیم
اگر هستیم چرا به جای شفا بخش به سوی رمالان روانه می شویم

نمی دانم قرار است راه را به ما نشان بدهند ای فانوس های تقلبی
یا از یادمان ببرند که خورشیدی هست؟

چقدر خسته ام
چقدر دلم می خواهد که تنها باشم
چقدر دلم میخواهد که فریاد بکشم سکوت بی پایانم را
حسین عزیز! گرچه این پست رو نمی خونی، خسته نباشی... همین


دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه ندر هیچ مگو

گفتم ای عشق من از چیز دگر می ترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو

من به گوش تو سخن های نهان خواهم گفت
سر به جنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو

گفتم این روی فرشته است عجب یا بشر است
گفت این غیر فرشته است و بشر هیچ مگو

گفتم این چیست بگو زیرو زبر خواهم شد
گفت می باش چنین زیرو زبر هیچ مگو

ای نشسته تو در این خانه ی پر نقش و خیال
خیز ازین خانه برو رخت ببر هیچ مگو

شنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۵

هر صبحدم به یاد تو بیدار می شوم

سلام
اینکه چرا اسم وبلاگم رو عوض کردم بر می گرده به اتفاقاتی که توی یاهو360 افتاده
بعد هم به قول دوست و استاد عزیزم محسن فرهمند نوشته های اینجا برای وقتیه که صدای شکستن خودمو می شنوم.
مثل دیروز غروب که توی حرم امام رضا مقابل ضریح احساس کردم خرد شدم و ریختم زمین
از قدیمترها همیشه و هروقت دلم میگرفت سریع بلیط می گرفتم و بال می زدم تا حرم دوست داشتنیش.
وقتی وارد می شدی احساس می کردی که همه بار زندگی از روی دوشت برداشته شده!
اون موقع ها زود به زود دلم تنگ می شد اما حالا...خیلی روش نمیشه حساب کرد
بعضیا به خاطر اینهمه علاقه ای که به مشهد دارم مسخره ام می کنن
از دوستهای نزدیکم بگیر تا دیگران
به هر حال زندگی من با تمام نقش و رنگ هاش از مدرسه امیر گرفته تا دفتر میلاد فیلم همه و همه پیش این محبت لنگ می زنه
هر کی هر چی میخواد بگه
اما تازگی ها احساس می کنم سنگین تر شده ام و زمینی تر
شاید باید زمینی بود
شاید باید فراموش کرد پرواز را، بر آسمان بی کران این کره خاکی
اما دوست ندارم کلاغ باشم
دوست ندارم به گنداب ها رو بیاورم و عطر کوهها را فراموش کنم
هر چند وقت یکبار شعر زیبای "عقاب" اثر جاودان دکتر خانلری را با خودم زمزمه می کنم
روزمرگی هایم خسته ام کرده
دوست دارم پرواز کنم تا نا کجا آباد
گفتم نا کجا آباد و یاد یوسفعلی میرشکاک افتادم و روزهای نوجوانیم که به عشقبازی با شعر ها و متنهایش گذشت
آن روزها هم مثل امروز به لحاظ اعتقادی قرابتی با او نداشتم اما شعر هایش پر بود از واژه های سنگینی که روحت را سبک میکرد
کلا فکر می کنم کار شاعران این است که آنچه احساس لطیف است برای امثال من که روحمان به سمباده بی شباهت نیست یاد آوری کنند

سه‌شنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۵

پاي متوهم نماها به اينجا هم باز شده



آنچه مي خونيد بخش هايي از سخنان آقاي جوادي آمليه، بخونيد تا در موردش بنويسم
"وقتی رسول خدا به امپَراطوری روم می‏گوید: می‌آیی یا بیاورم‌ات؟! این حرف کی است؟ برای امپراطوری غرب، روم می‏نویسد: می‌آیی یا بیاورم ات؟! این نامه‌ها‌ست! آنوقت این اسلام را معرفی می‏کند، مسلمان را معرفی می‏کند، دیگر ذلّت‌پذیر نیست؛ گرفتار این نیست که حالا آژانس چه فتوایی می‌دهد! البرادعی چه فتوا می‏دهد! چه جور تهدید می‏کنند. کفّاری که پا بند نیستند و پایشان هم به جائی بند نیست، دارند ما را تهدید می‏کنند. مایی که هم پابندیم، هم پایمان بسته است؛ به قدرت اَزلی بسته است، خوب چه ترسی ما داریم؟ ما از کسی پیروی می‏کنیم که به دو امپَراطوری فرمان داد که: می‏آیی یا بیاورمتان؟! هر دو را هم آورد؛ مگر آن روز خاورمیانه بیش از دو امپراطوری داشت؟ مگر شرق حجاز ایران نبود؟ مگر غرب حجاز روم نبود؟ مگر هر دو را وجود مبارک پیامبر به بند نکشید در آن نامه ؟!! آن نامه کجا، نامة مالک اشتر کجا ؟! نامة مالک اشتر بَضعَهٌ مِنْ ذلِکَ الکِتابْ..."
آقا اين بزرگوار بدجوري تو اشتباه افتاده . مي دونين بعضي وقتها آدم يه خالي مي بنده يواش يواش واقعا باورش ميشه و توهم مي گيردش. داستان انقلاب ما هم اينه. آقا علم دارين بيارين. دانش دارين بيارين. سلاح دارين بيارين وسط باهاش دنيا رو بگيرين. اما جان من عزيز من شما كجا و پيامبر؟آقا نگيم اين حرف ها رو اونهايي كه يه چيزي مي فهمين بهمون مي خندن...

پنجشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۵

قاصدك


قاصدك هان چه خبر آوردي ؟

از كجا وز كه خبر آوردي ؟

خوش خبر باشي اما اما

گرد بام و در من

بي ثمر مي گردي .

انتظار خبري نيست مرا

نه ز ياري نه ز ديار و دياري – باري

برو آنجا كه بود چشمي و گوشي با كس ،

برو آنجا كه ترا منتظرند .

قاصدك !

در دل من ، همه كورند و كرند .

دست بردار از اين در وطن خويش غريب .

قاصدك تجربه هاي همه تلخ

با دلم مي گويد

كه دروغي تو دروغ.

كه فريبي تو فريب .

قاصدك ! هان ولي ،... آخر ... اي واي !

راستي آيا رفتي با باد ؟

با توام ، آي كجا رفتي ؟ ...آي!

راستي آيا جائي خبري هست هنوز ؟

مانده خاكستر گرمي ، جايي ؟

در اجاقي ـ طمع شعله نمي بندم ـ خردك شرري هست هنوز ؟v
قاصدك !

ابرهاي همه عالم شب و روز

در دلم مي گريند .


چهارشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۵

اينجا ايران است





دوستي دارم به نام عباس شيخ زين الدين. كه فوق ليسانس معماري از دانشگاه ملي دارد. دوستان ديگرم مي كويند جزء برترين ماكت سازهاي تخصصي ايران است. و البته نمونه كارهاي خارق العاده اش در تصوير گري معماري بنا هاي در حال طراحي را ديده ام. امروز بعد از سه چهار ماه دوباره در ناهار خوري مدرسه ديدمش...
اين دوست ما كه در مدرسه امير با او آشنا شده ام در زمينه هاي هنري خيلي خوش ذوق و اطلاعات عمومي بسيار بالايي دارد. روابط عمومي قوي او هميشه براي من تحسين برانگيز بوده و هست. او نيز از سر تفريح و سروكار داشتن با بچه ها 2 ساعت به بچه ها ماكت سازي آموزش مي داد.
چندي پيش ديدم كه بچه ها در زنگ ماكت سازي در حال بازي در حياط هستند. از آقاي عظيم الشان پرسيدم چطور آقاي زين الدين نيامده؟ گفت مگر خبر نداري؟ ديگه مدرسه نمي آد!! خيلي تعجب كردم. گفتم چطور؟ سر پروژه خاصي رفته؟ گفت نه روي ماشين كار مي كنه!!!!
گفتم يعني چي ؟ گفت يه كانتينر خريده و توي جاده كار مي كنه. آخه از قبل گواهينامه پايه يك داشت. گفتم چطور؟ گفت بعد از دولت احمدي نژاد گفته ديگه كار دولتي كه نمي كنم. اونحوري خيالم هم راحت تره...
امروز آمده بود و چقدر از كارش تعريف مي كرد. از تجربيات جالب جاده و بازهم استفاده از روابط عمومي عاليش در آشنايي با راننده ها...
البته ميگفت در سنديكاي رانندگان دكتر و مهندس كم نيستند و اين برايم خيلي جالب بود.
از اينكه كبريت را از مرز پاكستان بار مي زنند، در مرز خسروي به عراق فرستاده مي شود و از مرز سليمانيه دوباره به ايران وارد مي شود. از قاچاق گازوئيل توسط شركتهاي دولتي و يا قاچاق برنج پاكستاني از عراق به ايران...
اينجا ايران است! آرشيتكت پشت كاميون مي نشيند و ديپلمه وزير مي شود.
خدا را شكر كه به ما نعمت زندگي در چنين جامعه اي را داد! اگر مسلما در آلمان به دنيا مي آمديم كي مي توانستيم چنين صحنه هاي بديعي را ببينيم.
خدايا به خاطر همه داده ها و نداده هايت شكر

دوشنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۵

در مزاياي آوكادو

برايت گفته بودم از آن روز كه به محضر شيخ مرواريد رفته بودم و فهميدم كه در توحيد پياده ام
به سراغ كتابهاي مختلف رفتم. خيلي حال نكردم. كم كم داشت از يادم مي رفت حرفهاي آن روز
آن وقت ها اگر هفته اي بدون صداي دكتر اسدي بر من مي گذشت احساس مي كردم كه انرژي كافي براي ادامه را ندارم.
شب جمعه ها و حسينيه حاجيان ميعاد من با استاد صبور و دوست داشتني بود.
يك شب قبل از صحبت پيش دكتر نشستم و از حال و روزم گفتم. گفتم خراب خرابم درست مثل همين روزها
انگار كه روزها ناگزير از تكرارند...
گفتم هفته اي 3 جلسه دارم ولي همه اين جلسات ذره اي به خدا نزديكم نمي كند كه هيچ، بيشتر احساس دوري مي كنم...
] در آن ميان حرف هايي رد و بدل شد راجع به جلسات كه از نقل آنها معذورم[
دكتر اندكي تامل كرد و گفت توحيد پيش كي خوندي؟
گفتم نخوندم.
گفت گير كار همين جاست.
گفتم توحيد را از كه بگيرم.
دكتر وقتي گير ميداد خيلي باحال بود ! يه دفعه تند مي شد...
گفت : تا كي مي خواهي آويزون اين استاد و اون استاد باشي ... برو در خونه اصل كاري
توسل كن .
اگر قرار باشد كه چيزي ياد بگيري بايد كاري كني كه خودشان استاد را بفرستند دنبالت. استاد اگر كسي داشته باشد براي ياد دادن رهايش نمي كند. برو توسل كن.
شيرين ترين سال معنوي من آن سال بود. شب هاي احيا، نيمه شعبان و ... جايتان خالي اواخر عيد مشرف شديم عتبات و به جرات تنها حاجتم همين بود در همه حالات ...
و هديه ي الهي برايم در بازگشت مهيا بود.
استادي كه به من رازهايي آموخت كه زندگي ام را زير و رو كرد.
چه فايده...
آن وقتها كه رستگاراني بودم و در جمع برادران حزب اللهي بودم. معلمي داشتم كه با وجود اختلاف عقيده هنوز هم ارادت بسياري به او دارد. -آقاي علي مدد-
آن وقتها معرفت امام عصر آقاي بني هاشمي را با حاج محمود جوهرچي مي خواندم. و كوهر قدسي براي اولين بار در نمايشگاه كتاب عرضه شده بود. از ارتباطاتم استفاده كردم و مدرسه رو پيچوندم و رفتم نمايشگاه...
وقتي برگشتم بچه ها سر امتحان شيمي بودند. سال سوم دبيرستان بود و من از شيمي پياده ي پياده .
نشستم و به سؤالات نگاه كردم. آنها را كه بلد بودم به شيوه خاص خودم كه از باگ تصحيح برگه آقاي ادهمي استفاده مي كردم نوشتم و به فكر فرو رفتم...
آقاي علي مدد آن سال مشاورمان بود. كنارم نشست . گفت: از چي خريدي ؟ گفتم گوهر قدسي معرفت ! كمي برايش توضيح دادم. حرفي زد كه به نظرم خلاصه ديدگاه مرحوم حلبي و اساتيدش در معرفت شناسي بود!!
ناگهاني گفت: آوكادو خوردي تا حالا؟
گفتم نه!
گفت: مي دوني چيه؟
گفتم نه!
گفت يه ميوه از مركباته كه شكل آناناسه ! اما توش مثل نارنگيه . مزه اش مثل گلابيه. ماده اصلي ساخت بستنيه...
كلي توضيح داد بعد گفت فهميدي چيه؟ گفتم آره. گفت مي دوني چه مزه ايه؟ گفتم نه! گفتم معرفت هم همينجوريه . تا نخوري نمي دوني چه مزه ايه...
بگذريم ...
دفعه ديگه برات سعي مي كنم بهتر بنويسم.



بيرون بيا ز پرده كه شد دزد پاسبان

جيب هايم سنگيني مي كند.
دسته كليد هاي جورواجور جيب هايم را هر روز سنگين و سنگينتر مي كند...
بار سنگين آنها جيبم را براي هميشه عزادار كرده است.
و من بينوا در اين تبعيد محكوم به حمل آنها شده ام

اين كليد ها براي چيست؟

كليد در پاركينگ
كليد در ورودي
كليد در آپارتمان
كليد اتاق شخصي
كليد كمد شخصي
تازه خيلي از كليد ها را همراهم نمي برم...

كليد هاي اتومبيل كه خدا را شكر ديگر به حداقل رسيده است

كليد در ورودي محل كار
كليد حفاظ آهني
كليد دفتر
كليد گاو صندوق
كليد كمد
كليد كشو ها
...
زير بار اينهمه كليد خفه مي شوم
اين قفلها ساخته شده اند تا كمي آرامش به من بدهند
اما سنگيني آنها روحم را خرد مي كند

به قفل مبتلا شده ايم تا از دست دزد ها در امان باشيم
تا نامحرمان به اسرار ما دست نيابند
تا دارايي هاي ما از چشم حسودان و بدخواهان دور بماند

اما حيف
آرامشي كه با قفل بيايد با شاه كليد دزدان هم پر مي كشد...
بگذريم
روزگاري خواهد آمد كه چنين نباشد
آنان دور مي بينندش و ما نزديك...


پنجشنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۵

آن روزها گذشت...

آن بهاري باغ ها و اين زمستاني بيابان
آسمان،
مي پرسم آخر
من كجاي اين جهانم؟!!
(زمستان83. محمد علي بهمني)

خيلي وقتها نمي دونم بايد چيكار كرد.
نمي دونم شايد همون احساسي كه آقاي فرهمند توي پست جديدشون ازش حرف زدن باشه.
ميدونين دوشنبه اي يكي از بچه هاي قديم اومده بود دم خونمون.
حرفهايي مي زد كه من هم وقتي هم سن و سال اون بودم آرزوهام توي اونها خلاصه مي شد.
يه جاي خلوت.
يه مزرعه
يه كتابخونه پر از كتاب كه ماه به ماه به روز بشه
وآرامش براي خوندن و نوشتن!
همه آرزوهاي روز هاي دبيرستانم خلاصه مي شد توي همين چند قلم. اما هيچوقت زندگي بهم اين فرصت رو نداد كه تجربه اش كنم.
شايد هم هيچوقت جراتشو نداشتم. جرات تصميم براي كندن از اين زندگي روزمره وار هميشگي رو ...
سال اول دانشگاه يادم نميره كه هرجا مي نشستم از عدم روزمرگي حرف مي زدم .
از اينكه چه جوري آدمها مي تونند اين زندگي رو تحمل كنند.
اما امروز خودم تبعيد شدم به تنهايي . به روزمرگي
دبيرستاني كه بودم دوست داشتم تبعيدم كنند. آنروز ها هنوز آقاي فرهمند نور چشمي بود و راهي ديار غربت نشده بود.
دوست داشتم تبعيدم كنند. به جايي كه تنها باشم و چه خوشخيال اصلا به فكر درآمد نبودم! بگذريم...
تبعيد شديم به روزمرگي
به روزگار دوري از خود
فراموشي درون
راستش براي امروز خواب ديده بودم.
ديشب خواب ديدم كه يك پست نوشته بودم با اين عنوان :
با تشكر از شما مي خوام بگم
عشقتون واسه ما مايه ي درد سر شده

اما متاسفانه بيشترش يادم رفت.
غير از يه جمله كه مال يه كسي بود كه يه وقتي دوستش داشتم...
بگذريم...
لحظات را طي كرديم براي رسيدن به خوشبختي
امروز دانستيم كه خوشبختي همان لحظات بود.
گذشت...
آن روزها گذشت...

یکشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۵

امید که فرداهای بهتر برایمان از راه برسد...

زیارت امسال و پا بوسی آستان حضرت رضا علیه السلام بهانه ای شد برای یاد آوری خاطرات نوجوانی و آشنایی با دو عزیز از دست رفته در مشهد.
اولی را مدت هاست که از دست داده ایم و برای دومی تازه به سوک نشسته ایم.
آیه الله میرزا علی فلسفی و مرحوم آیه الله مروارید دو بزرگی بودند که آشنایی با آنها برایم تجربه بزرگ و قابل استفاده ای بود.
در یکی از روزهای 14 سالگی برای اولین بار قبل از غروب آفتاب وارد خانه ای محقر در کوچه پس کوچه های بازار سرشور شدم و دیدار با آقای مروارید در نگاه اول برایم باور کردنی نبود. اما پیرمرد آنقدر مهربان بود و دوست داشتنی که همان لحظات اول یخ غریبی آب شد.
گفتم به دنبال ذکر و ورد از این خانه به آن خانه و از این استاد به آن استاد می آویزم.
حاج آقا گفت برای خوب بودن ذکر و ورد خاصی لازم نیست کافی است که به واجب شرع عمل کنی کافی است. مهم اینست که آدم باشی!
از آنروز دیدارهای ما شروع شد. بعدازظهر ساعتی مانده به نماز در خانه را می زدم و وارد می شدم و گفتگوی کوتاهی داشتیم و برای نماز به مسجد می رفتیم.
بزرگترین درس را روزی از او آموختم که بدون هماهنگی یک روز در منزل رفتم . زنگ زدم. حاج آقا خودش پشت آیفون آمد. سلام کردم و خودم رو معرفی کردم. فرمود الان وقت مطالعه است. 40 دقیقه دیگه تشریف بیارین! روزهای خیلی خوبی بود روزهایی که با امید دیدن پیرمرد راه می افتادم. نماز صبح های جمعه با سوره جمعه و منافقین و بزرگترین معجزه امام رضا برای من در خانه او آشکار شد.
آن روزها روی حدیث عرضه دین حضرت عبدالعظیم حسنی کار می کردم. صبح به حرم رفتم و خواستم که اشکالات اعتقادی ام را متذکر شوند. از حرم بیرون آمدم و به یکی از دوستان برخوردم. گفت به ملاقات آقای مروارید می رود. گفتم از فرصت استفاده کنم و یکبار بیشتر چهره خدایی اش را ببینم. از در وارد شدیم. عده ای جوانان اصفهانی در بیرونی نشسته بودند و برایشان از اخلاق اسلامی و انسانی می گفت. گوشه ای کنار در نشستم و خودم را نشان ندادم. ناگهان بحث را قطع کرد و کلامی از اعتقاد به توحید و اثر آن بر زندگی گفت که برایم عجیب بود. امروز یادگرفته ام کلام آن روز از آموخته های مرحوم میرزا بود. از در بیرون آمدم. فهمیده بودم که از توحید بیگانه ام...
حدیث جدایی از این بزرگمرد خود داستانی دارد که باشد برای وقتی دیگر... خداوند با موالیانش محشورش گرداند.
میرزا علی آقای فلسفی هم که برای خود بزرگی بود... روزی کتاب صحیفه مهدویه را به حضورش بردم. گفتم حاج آقا برایم توصیه ای بنویسید. فرمود مگر به توصیه های خدا و رسول گوش گرده ایم که نوبت به من رسیده؟ من تا به حال چنین کاری نکرده ام.
بگذریم بزرگترین و سنگین ترین تیکه های عمرم را از آقای فلسفی شنیدم و چه ملیح لبخند می زد. در کل سالهایی که گاه و بیگاه به حضورش می رفتم تنها دو جمله با قطعیت از ایشان شنیدم که خدا را شکر به هیچ کدام عمل نکردم!!
بگذریم... بزرگان رفتند و ما ماندیم راه بی چراغ !
شاید دفعه دیگر از استاد دیگری بنویسم که سالها در کوچه پس کوچه های ده ونک میزبان سئوالات بی پایانم بود ... چه روزهای خوشی بود .
امید که فرداهای بهتر برایمان از راه برسد...

چهارشنبه، فروردین ۰۲، ۱۳۸۵

یکسال جدید

به گذشته نگاه میکنم
دور می شوم از کنار یادها
بر بلندای روحم
به اوج هستی نظر می اندازم
آفرینش را معنا میکنم
در خود
هماندم به کویر خشک واژه می رسم
تفسیر زیباییها و زشتیها
بر تارک این تاریخ
نقش بسته
می بینم
کوروش را
بزرگ و با صلابت
می رهاند از بند
قوم یهود را
ارج می نهد انسانیت را
داریوش بزرگ را
که فقط به جهانگشایی می اندیشد
به فرزندش نگاهی می اندازد
و می خواهد که ادامه دهد راهش را
خسته ام
از این جنجالهای بی عشق
خسته ام
از شهرهای ویران
خسته ام
از آتش سوزی آتن
می سوزد اعتقادم
در میان معبد شعله ور از خشم خشایار
قسم می خورم که انتقامش را
بگیرم تا نهایت سقوط انسان
خسته ام از این انتقام
دلگیرم از این نفرت
می پوشانم چهره ام را
از اندیشه
بر میگردم
جبران میکنم
شاید....

سه‌شنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۴

دوباره سلام
نگهبانان جان كريستوفر رو خوندين؟
كتاب خيلي عجيبيه
حتما اگه مي تونين بخونينش
داستان داستان ماست واقعا
مي دونين اين داستانها با توجه به اقليت بودن يهود براي تربيت نسل جديد نوشته شده و خيلي هم خوب نتيجه داده
اونوقت ما نشستيم و هي به هم گير مي ديم
فعلا

ادامه بهانه ورود

ادامه دو پست قبلی:
سالها بعد وقتی داشتم غارهای فراموشی رو می خوندم فهمیدم جان کریستوفر اسم مستعار یه نویسنده امریکاییه صهیونیسته!
کف کرده بودم از نزدیکی اندیشه های معلمامون و این نویسنده
اما تو همون زمان از اکبر خواجه پیری یاد گرفتم چه جوری باید خاکی بود و بی ریا
گرچه هیچوقت نتونستم بفهمم چقدرش الکیه و چقدرش راست. اما اینو می دونم چشمای آدمها خیلی راحت لوشون می ده
این آدمها وقتی حرفی رو از ته دل می زنن امکان نداره تکونت نده!
راهنمایی من با دوستی با دو معلم خوب رغم خورد. آقایان بهنودی و جوهرچی
البته امروز که می بینمشون می بینم چقدر با دیروزم فرق کردم و اونها هم چقدر عوض شده اند.
اتفاق مهم راهنماییم رضا طالبی بود و یه عالمه اطلاعات مختلف که بعد از کلاس لهم می داد.
بگذریم.
تا فردا شب خداحافظ

دوشنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۴

سلام
ببخشید نرسیدم بقیه پست قبلی رو بنویسم. امشب تمومش می کنم
اما یه شعر جالب دیدم که می نویسم و بعدا در موردش حرف می زنیم

ابليس ، اي خداي بدي ها !‌ تو شاعري
من بارها به شاعريت رشك برده ام

شاعر تويي كه اين همه شعر آفريده اي
غافل منم كه اين همه افسوس خورده ام

عشق و قمار شعر خدا نيست ، شعر تست
هرگز كسي به شعر تو بي اعتنا نماند

غير از خدا كه هيچ يك از اين دو را نخواست
در عشق و در قمار كسي پارسا نماند

زن شعر تست با همه مردم فريبي اش
زن شعر تست با همه شور آفريدنش

آواز و مي كه زاده ي طبع خدا نبود
اين خوردنش حرام شد ، آن يك شنيدنش

در بوسه و نگاه تو شادي نهفته اي
در مستي و گناه تو لذت نهاده ا ي

بر هر كه در بهشت خدايي طمع نبست
دروازه ي بهشت زمين را گشاده ا ي

اما اگر تو شعر فراوان سروده اي
شعر خدا يكي است ، ولي شاهكار اوست

شعر خدا غم است ، غم دلنشين و بس
آري ، غمي كه معجزه ي آشكار اوست

دانم چه شعرها كه تو گفتي و او نگفت
يا از تو بيش گفت و نهان كردم نام را

اما اگر خدا و ترا پيش هم نهند
آيا تو خود كدام پسندي ، كدام را ؟
این شعر از آقای نادر نادرپور بود
نظراتون رو بگین تا من هم بگم

یکشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۴

به بهانه ورود به دنیای یاهو 359+1

سلام
همه بچه هایی که دبستانشون رو در دبستان علوی گذروند( اومدم بنویسم 15 -20 سال اخیر دیدم اون بچه ها حالا برا خودشون خرسی شدن!!) داستان خونی آقای مجاب و قبلش آقای اختیاری ( قبلترشو نمی دونم) یادشون می آد.
کتابهایی که برای ما زندگی متفاوتی رو رغم زدند!
کوه های سفید. شهر طلا و سرب و برکه آتش!
سه گانه اعجاب آور جان کریستوفر
از همون روزها برام جالب بود که چطور یه نویسنده آمریکایی هست که همون حرفهای دوستان و معلمین انجمنی خودمونو می زنن
الان باید برم جایی
بر می گردم می نویسم بقیه اش رو
بای

به بهانه ورود به دنیای یاهو 359+

سلام
همه بچه هایی که دبستانشون رو در دبستان علوی گذروند( اومدم بنویسم 15 -20 سال اخیر دیدم اون بچه ها حالا برا خودشون خرسی شدن!!) داستان خونی آقای مجاب و قبلش آقای اختیاری ( قبلترشو نمی دونم) یادشون می آد.
کتابهایی که برای ما زندگی متفاوتی رو رغم زدند!
کوه های سفید. شهر طلا و سرب و برکه آتش!
سه گانه اعجاب آور جان کریستوفر
از همون روزها برام جالب بود که چطور یه نویسنده آمریکایی هست که همون حرفهای دوستان و معلمین انجمنی خودمونو می زنن
الان باید برم جایی
بر می گردم می نویسم بقیه اش رو
بای

چهارشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۴

سالها باش و بدين عيش بناز وتو مردار تو و عمر دراز

سلام
مثنوي عقاب دكتر خانلري از جمله تاثير گذارترين شعر هايي است كه توي عمرم خوندم.
براي اولين بار اونو وقتي 15 ساالم بود از معلم خوبم دكتر محمد علي فياض بخش شنيدم.
در مورد اين شعر در بخشی از خاطرات دکتر خانلری آمده است که: شعر عقاب را برای احدی نخوانده بودم اولین کسی که شعر را برایش خواندم هدایت بود در آن ایام که من جوان بودم هدایت مرد جا افتاده ای بود فاضل و خوش مشرب زبان دان و گاهی چنان تلخ وترش که نمی شد طرفش رفت.من هم در شرایطی قرار گرفته بودم که کم کم متوجه بسیاری از بی عدالتی ها،جفاهای روزگار و جور زمانه ای می شدم که حتی آوای زیبا و دلنشین مرغ سحر را بر نمی تابید.شعر را آهسته برایش خواندم در تمام مدت هیچ حرف نمی زد به گوشه ای خیره شده بود،گاهی سر تکان می داد وقتی شعر تمام شد سیگاری از قوطی سیگارش در آورد و روشن کرد،حرف نمی زد به سیگارش پک می زد،بعد سیگارش را خاموش کرد و گفت:بارک الله!کتش را از روی جالباسی برداشت و گفت بریم خاورچاپش کنیم
گشت غمناک دل و جان عقاب
چو ازو دور شد ايام شباب
ديد کش دور به انجام رسيد
آفتابش به لب بام رسيد
خواست چاره ناچار کند
دارويي جويد و در کار کند
***
صبحگاهي زپي چاره کار
گشت بر باد سبک سير سوار
گله آهنگ چرا داشت به دشت
ناگه از وحشت ، پر ولوله گشت
و آن شبان بيم زده ، دل نگران
شد سوي بره نوزاد دوان
کبک در دامن خاري آويخت
مار پيچيد و به سوراخ گريخت
آهو استاد و نگه کرد و رميد
دشت را خط غباري بکشيد
ليک صياد سر ديگر داشت
صيد را فارغ و آزاد گذاشت
چاره مرگ نه کاري است حقير
زنده را دل نشود از جان سير
صيد هر روز به چنگ آمد زود
مگر آن روز که صياد نبود
***
آشيان داشت در آن دامن دشت
زاغکي زشت و بد اندام و پلشت
سنگ ها از کف طفلان خورده
جان ز صد گونه بلا در برده
سالها زيسته افزون ز شمار
شکم آگنده ز گند و مردار
بر سر شاخ ورا ديد عقاب
ز آسمان سوي زمين شد بشتاب
گفت کاي ديده ز ما بس بيداد
با تو امروز مرا کار افتاد
مشکلي دارم اگر بگشايي
بکنم هر چه تو مي فرمايي
گفت ما بنده درگاه توييم
تا که هستيم هوا خواه توييم
بنده آماده بگو فرمان چيست
جان به راه تو سپارم ، جان چيست
دل چو در خدمت تو شاد کنم
ننگم آيد که ز جان ياد کنم
اين همه گفت ولي با دل خويش
گفت و گويي دگر آورد به پيش
کاين ستمکار قوي پنجه کنون
از نياز است چنين زار و زبون
ليک ناگه چو غضبناک شود
زو حساب من و جان پاک شود
دوستي را چو نباشد بنياد
حزم را بايد از دست نداد
در دل خويش چو اين راي گزيد
پر زد و دور ترک جاي گزيد
زار و افسرده چنين گفت عقاب
که مرا عمر حبابي است بر آب
راست است اينکه مرا تيز پر است
ليک پرواز زمان تيز تر است
من گذشتم به شتاب از در و دشت
به شتاب ايام از من بگذشت
من و اين شوکت و اين شهپر و جاه
عمر از چيست بدين حد کوتاه ؟
تو بدين قامت و بال ناساز
به چه فن يافته اي عمر دراز ؟
پدرم از پدر خويش شنيد
که يکي زاغ سيه روي پليد
با دو صد حيله به هنگام شکار
صد ره از چنگش کرده است فرار
پدرم نيز به تو دست نيافت
تا به منزلگه جاويد شتافت
ليک هنگام دم باز پسين
چو تو بر شاخ شدي جايگزين
از سر حسرت با من فرمود
کاين همان زاغ پليد است که بود
عمر من نيز به يغما رفته است
يک گل از صد گل تو نشکفته است
چيست سرمايه اين عمر دراز
رازي اينجاست تو بگشاي اين راز
زاغ گفت از تو در اين تدبيري
عهد کن تا سخنم بپذيري
عمرتان گر که پذيرد کم و کاست
گنه کس نه که تقصير شماست
ز آسمان هيچ نياييد فرود
آخر از اين همه پرواز چه سود ؟
پدر من که پس از سيصد و اند
کان اندرز بُد و دانش و پند
بارها گفت که بر چرخ اثير
بادها راست فراوان تاثير
بادها کز ز بر خاک وزند
تن و جان را نرسانند گزند
هر چه از خاک شوي بالاتر
باد را بيش گزند است و ضرر
تا بد آنجا که بر اوج افلاک
آيت مرگ بود پيک هلاک
ما از آن سال بسي يافته ايم
کز بلندي رخ بر تافته ايم
زاغ را ميل کند دل به نشيب
عمر بسيارش از آن گشته نصيب
ديگر اين خاصيت مردار است
عمره ر دار خوران بسيار است
گند و مردار بهين درمان است
چاره رنج تو زان آسان است
خيز و زين بيش ره چرخ مپوي
طعمه خويش بر افلاک مجوي
ناودان جايگهي سخت نکوست
به از آن گنج حيات و لب جوست
من که صد نکته ي نيکو دانم
راه هر برزن و هر کو دانم
خانه اي در پس باغي دارم
و اندر آن باغ سراغي دارم
آنچه زان زاغ همي داد سراغ
گند زاري بود اندر پس باغ
بوي بد رفته از آن تا ره دور
معدن پشّه، مقام زنبور
هر دو همراه رسيدند از راه
زاغ بر سفره خود کرد نگاه
گفت خواني که چنين الوان است
لايق محضر اين مهمان است
مي کنم شکر که درويش نيم
خجل از ماحضر خويش نيم
گفت و بنشست و بخورد از آن گند
تا بياموزد از او مهمان پند
***
عمر در اوج فلک برده بسر
دم زده در نفس باد سحر
ابر را ديده به زير پر خويش
حـَيَـوان را همه فرمانبر خويش
بارها آمده شادان ز سفر
به رهش بسته فلک طاق خطر
سينه کبک و تذرو و تيهو
تازه و گرم شده طعمه او
اينک افتاده در اين لاشه و گند
بايد از زاغ بياموزد پند
بوي گندش دل و جان تافته بود
حال بيماري دق يافته بود
دلش از نفرت و بيزاري ريش
گيج شد بست دمي ديده خويش
يادش آمد که در آن اوج سپهر
هست زيبايي و آزادي و مهر
فر و آزادي و فتح و خطر است
نفس خرم باد سحر است
ديده بگشود و به هر جا نگريست
ديد گردش اثري زآنها نيست
آنچه بود از همه سو خواري بود
وحشت و نفرت و بيزاري بود
بال بر هم زد و برجست ز جا
گفت کاي يار ببخشاي مرا
سالها باش و بدين عيش بناز
تو و مردار تو و عمر دراز
من نيم در خور اين مهماني
گند و مردار ترا ارزاني
گر در اوج فلکم بايد مرد
عمر در گند بسر نتوان برد
***
شهپر شاه هوا اوج گرفت
زاغ را ديده بر او مانده شگفت
سوي بالا شد و بالاتر شد
راست با مهر فلک همسر شد
لحظه اي چند در اين لوح کبود
نقطه اي بود و سپس هيچ نبود

دوشنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۴

خط كش متري چنده؟

سلام
نمي دونم آدما چرا اينقدر راحت ميتونن همديگرو متهم كنن!
به لائيك بودن به بي دين بودن يا حتي اگه قبول كنيم كسي دين رو قبول داره بازهم شك نداريم كه جاش ته جهنمه!
خيلي بده كه ما خودمون رو جاي خدا مي ذاريم و قضاوت ميكنيم.
مي دونين من توي اين مقدار زندگي كه كردم فهميدم آدمها هرچقدر بي ادعا تر باشند به خدا نزديكترند. اينو ديگه مطمئنم.
براي دين داشتن حتما نباد چادري باشي يه من ريش داشته باشي يا مثل من اول و آخر همه حرفهات از خدا پيغمبر حرف بزني.
شايد اينها توي جاي خودش خوب باشه
اما اونچه من ديدم بيشترش ظاهر سازيه.
نمي خوام باز به كسي توهين كنم اما وقتي ما از نظر فرهنگي رشد مي كنيم كه بفهميم هر كسي حق داره اعتقادات خودشو داشته باشه. و بهش عمل كنه
بياين اينقدر خط كش دستمون نگيريم و دين آدمها رو وجب بگيريم.
بيايان ما خودمون آدم خوبي باشيم . به تاون چيزهايي كه مي دونيم خوبه عمل كنيم و اون كارهايي رو كه بد مي دونيم ازشون دوري كنيم. اگه دنيامون گلستون نشد.
بگذريم . امشب چند تا وبلاگ خوب ديدم
كلي حال كردم. يه چيز هايي هم ازشون دزديدم. آخه دارم يه چيزهايي براي صداي بال بنويسم.

جمعه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۴

رسم عاشق نیست با یک دل دو دلبر داشتن

به نام خدا
این یادداشتها مربوط به سه شنبه 84.12.8 بوده است که تا حالا فرصت تایپش رو پیدا نکرده بودم:
دیشب رفتیم پیش وحید(جلیلوند).
موجود دوست داشتنی ایه واقعاً! از دفعه آخر که دیده بودمش لاغر شده بود. احتمالاً سفر حج هم بی تاثیر نبوده. و البته من خیلی وقت بود ندیده بودمش. از وقتی داشتند برنامه ریزی می کردند بر ای اسباب کشی به دفتر جدید تا حالا که حسابی جا افتادند اینجا.
آخرین بار که دیده بودمش یه کم از دغدغه های ذهنیم از کارم گفته بودم و از غیرقابل جمع بودن اعتقادات و کارم...
قراربود که برم یه روز بشینم و باهاش حرف بزنم و دیشب یه بخشی از اون یه روز شد.
بهانه این گفتگو هم این بود که آهنگساز کار قبلی ما (نجوا) که وحید خیلی باهاش حال کرده بود سازش رو شکسته بود و کار موسیقی رو کنار گذاشته بود.
داود شاگرد باهوش اردشیر کامکار بود که از ماه رمضان تا حالا دست به ساز نزده و کار ما هم منتظر حضور آهنگسازی در حد و اندازه او مونده.
نمیدونم دعای فرجی رو که شبکه 5 روزهای جمعه میذاره رو شنیدید یا نه؟ به نظر من
کار کم نظیریه توی موسیقی مذهبی. این دعای فرج اولین ترک نجوای 2 بود.
خیلی دوست داشتم می تونستم کاستش رو براتون بفرستم و نظرتون رو بدونم.
نکته جالب توی زندگی داود جمع کردن درس اخلاق 4 شنبه های حاج آقا مجتبی با کمانچه نواختن بی نظیرش بود...
بگذریم. وقتی به وحید ماجرای داود رو گفتیم. گفت بالاخره یکی پیدا شد که دلش رو یکدله کرد! خوش به حالش...
فعلا بسه تا یه شب دیگه
شعر این دفعه هم اینه
رسم عاشق نیست با یک دل دو دلبر داشتن
یا زجانان یا زجان بایست دل برداشتن

دوشنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۸۴

سلام
علیرضا یه چیزی گفته که خیلی قابل بحثه
نمی دونم، من هم فکر نمی کنم امام احتیاجی به حرم و ضریح داشته باشه. اما فکر میکنم این ماییم که به خاطر احتیاجمون جاهایی رو نیاز داریم که احساس کنیم تخلیه می شیم.
جایی که خودمونو سبک کنیم
نمی دونم تجربش کردین یا نه؟
من که برام خیلی قابل لمسه
اما باز هم میگم مثلا اینکه قبر یه امام و حتی نه یه امام بلکه هر آدمی توی خرابه باشه یا توی خونه خدا برای اون اینقدر فرق نداره
مهم خود آدمه
خوب بگذریم.
هفته قبل سر کلاس داشتم درس میدادم. بین حرف هام قسمتهای پراکنده ای از یه ترانه بود. جوری که فقط کسی می فهمید که خیلی گوشش داده بود.
یکی از بچه ها فهمید به چی اشاره می کنم.
می دونین این مدرسه ای که من توش درس می دم خیلی توی گزینش بچه ها سختگیری می کنه
همین بچه وقتی اومده بود ثبت نام گفته بود ما نه ویدئو نداریم، نه ماهواره
هیچ نوع موسیقی هم گوش نمی دیم! خندم گرفته بود از این همه فیلم که ما یاد بچه ها می دیم!!
بگذریم
باید برم جلسه
خدا نگهدار

پنجشنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۸۴

توي يه همچي موقعيتي چيكار بايد كرد؟


سلام
خوبين؟
من كه خيلي حالم گرفته است.
مي دونين ما نبايد مثل توده مردم جو گير بشيم.
خيلي ها هستند كه مي خواهند از احساسات مذهبي به نفع خودشون سود ببرند.
امام نميد ونم توي يه همچي موقعيتي چيكار بايد كرد كه اعتراضت رو نشون بدي؟
نظر شما چيه؟

چهارشنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۴

اون صدام رو دوست نداشت زبونش رو بریدند

سلام
خوبین
امروز اومده بودم یه چیزایی بنویسم ولی اینقده حالم گرفته شد که نگو!
نمیدونم شما سامرا رفتین یا نه؟
من چند باری رفته بودم. یعنی هر سفر سعی میکردم بیشتر برم اگر هم نمی شد که هیچ!
می دونین حرم سامرا و سرداب اکثر اوقات خالی بود.
آخه بیشتر ساکنین شهر رو سنی ها تشکیل می دن که خیلی هاشون هم ناصبی هستند.
ناصبی می دونین که یعنی چی؟
می گن نصف گنبد خراب شده. آخه خدایا تاکی باید این جوری باشه؟
تاکی همیشه ضعف و ناتوانی؟
می دونین هرچی فکر می کنم بیشتر آتیش میگیرم.
رسانه های ایرانی هم همش تقصیر رو گردن آمریکایی ها می اندازند اما باور کنین توی این چند وقتی که من اونجا بودم از اونها بدی ندیدم که از عرب های پست دیدم
اونها حقشون همون صدام از خدا بی خبر بود که اجازه نده نفس بکشن.
باور کنین سقبر اول که رفته بودیم از یه بچه پرسیدیم صدام رو دوست داری؟ گفت نعم. گفتیم چرا آخه؟ یه کسی رو نشون داد و گفت اون صدام رو دوست نداشت زبونش رو بریدند!
همیشه در طول تاریخ شیعه به تفرقه افکنی و تعصب متهم می شده اما تجربه من برعکس نشون می ده
آقا مخلصیم

جمعه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۴

خواهش و تمنا

سلام
راستش نمي دونم تا حالا اينجا بازديد كننده داشته يا نه؟
اما مي خوام يه پيشنهاد بكنم.
اول بزارين يه كم از خودم بگم :
من سيد حجت سيد وكيلي هستم. دانشجوي درس نخون مهندسي صنايع، و در ضمن دانشجوي رشته علوم حديث. مدير يه استوديوي صدا هم هستم و همينطور با يه مجموعه تبليغاتي همكاري مي كنم.
در كنار همه اين كارها هفته اي چند ساعتي رو هم براي بچه هاي راهنمايي تدريس مي كنم.
البته اين كار نه به خاطر مسائل مالي كه براي با بچه ها بودن و مسائل روحي خودمه.
راستش در نظر دارم سال آينده يه درسي رو درس بدم كه كمتر كسي درست سراغش مي ره! درس اجتماعي!! هر كدوم از ما فكر مي كنم كمترين خاطرات آموزشي مون به اين زنگ در دوران مدرسه بر مي گرده. در صورتيكه يكي از مهمترين درس ها هستش!
مي دونين ، ما هيچ وقت ياد نمي گيريم احترام به بزرگتر به چه دردي مي خوره؟ رد شدن از خط عابر پياده چه فايده اي جز وقت تلف كردن داره؟
و خيلي چيز هاي ديگه . حالا ازتون پيشنهاد مي خوام توي چيز هايي كه فكر ميكنين بايد توي مدرسه ياد مي گرفتيم و يادمون ندادن.
بياين يه كلاس درس واقعي داشته باشيم از ملزومات اجتماع. اگر موافقين بسم اله
من منتظرم

سه‌شنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۴

بادبادك بازي چه كيفي داره!!

سلام
رمان بادبادك باز رو خوندين؟خيلي باحاله
من ديشب ساعت 3 شروع كردم و 9 صبح تموم شده بود. اين رمان واقعاً يه داستان ساده است. از هزاران زندگي كه در نزديكي ما چند صد كيلومتري تهران بزرگ ما اتفاق مي افتد.
داستان انقدر قابل لمس است كه انسان اون رو با تمام وجود حسش مي كنه.
حتماً بخونيدش.

شنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۴

سلام اول

سلام.
راستش بيشتر از يكي دو ساله كه وبلاگ نويس شدم اما به قول خودم از نوع هرجاييش!!
البته هيچ وقت هم تجربه خوبي از وبلاگ نويسم نداشتم.
به اين خاطر كه معمولا خيلي از نظر بازديد كننده بالا نبوده .
بگذريم. از امروز همزمان تو دو تا وبلاگ مي نويسم.
يكي اينجا و يكي هم وبلاگ كاريم.
اينجا مي خوام يكم راحت تر حرف بزنم
براي تو
براي تويي كه نديده دوستت دارم حتي اگه هيچ وقت هم نبينمت
بگذريم.
يه بار ديگه ورود خودمو به دايره وبلاگ نويسان مستقل تبريك ميگم .
برام كف بزنين...
آقا ما كلا مخلصيم.