سه‌شنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۵

خاطره هايي براي نگفتن

در سالهايي كه من از آن چيزي يادم مانده يا مي دانم، خرداد ماه بستر اتفاقات مهم و متفاوتي است. سوم خرداد را مي توان مظهر پبروزي ملت در جنگ دانست و دوم خرداد را مي توان به نوعي مظهر نمايش دگر انديشي عموم اجتماع به سنتهاي سياسي رايج ايران دانست.
اما يك سال پيش مردم ايران به آزموني دوباره دچار شدند. انتخاباتي متفاوت با تمام انتخابات گذشته
از ميان گروههاي سياسي حاضر در اجتماع به جز سه گروه زير بقيه در اين انتخابات گزينه اي معرفي كرده بودند:
1. سلطنت طلبان: كه كلا نظام سلطنت با جمهوري سازگاري ندارد گرچه سلطنت طلبي براي بسياري مثل انقلابي بودن براي عده اي ديگر معرضي است براي رسيدن به تمايلات خودخواسته . چرا كه در طول تاريخ ما ايرانيان شريف همواره نظامها را به فراخور حال خويش تغيير داده ايم و با خود سازگار ساخته ايم نه اينكه با حضور در يك سيستم رنگ و بوي آن را بگيريم...
2. مجاهدين خلق: اين گروه كه فكر ميكنم در بين كليه گروههاي سياسي ايران منفور تر از آن هيچ گروهي نباشددر سالهاي پاياني دهه 50 و ابتداي دهه 60 با اتكا به قوت سيستماتيك بودن و عمليات از پيش تعريف شده بسياري از خانواده ها را عزادار كرد. آتش زدن ، سوزاندن افراد و يا ترور با اسلحه و شكنجه كمترين كارهايي بود كه به نخبگان جامعه در نيمه دوم سال 57 براي اثبات صحت اعتقادات ديكته شده از سوي سيستم به آنها به كار مي بستند. اما كم كم سازمان هم جايي شد براي خودنمايي فرومايگان و ابزار وجود پس مانده هاي فكري جامعه
3. نهضت آزادي و جبهه ملي : ماجراي نهضت آزادي از بقيه گروهها جدا بود. گرچه مظلوم نمايي از اركان اصلي دوستان و سروران اين سيستم (از زمان مرحوم مصدق تا حال) بوده و هست اما اينان بي شك به نظام دموكراتيك معتقد و پايبندند. و بارها آمادگي خود براي حضور در عرصه هاي مختلف انتخابات را اعلام كرده اند. گرچه هر جا هم كه فكر مي كرده اند در چرخه دموكراتيك از گردونه عقب خواهند افتاد از خير آن گذشته اند.
اما تمام احزاب درون نظام – منتقد و معتقد- در اين انتخابات حضور داشتند.
و البته نتيجه آن چيزي شد وراي آن چه كه به تصور هر ايراني مي توانست توهم كند.
آنچه در اين خرداد مرا بيشتر به خود معطوف كرده است خاطراتي است كه انتخابات گذشته و علي الخصوص جريانات ساخت يكي از فيلمهاي تبليغاتي هاشمي رفسنجاني براي ميلاد فيلم و مخصوصا شخص من به دنبال داشت.
الان حال نوشتن ندارم
بقيش باشه براي بعد

چهارشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۵

از همه نمی دانم های عمرم خسته ام


همين يكي دو هفته پيش بود كه برای دوستی، از مرگ نوشتم.
و احساسي كه پس از شنيدن خبر مرگ يكي از عزيزان پيدا مي كنم.
از خنده به آرامش يك روح آسماني گفتم
و نمي دانستم اينقدر زود شتر مرگ بر در خانه يكي از آشنايانم خواهد خوابيد.
ديشب وقتي آقاي ايزدي خبر را گفت شكه شدم
دنبال تكيه گاهي مي گشتم كه دستاويزش قراردهم و تعادلم را حفظ كنم.
حتي ديگر توان درست حرف زدن را نداشتم.
در اتومبيل دوستي نشسته بودم.
بعد از صحبت گفت چرا بي سر و ته حرف مي زدي
گفتم اصلا نمي فهميدم چه مي گويم
و ...
به همين راحتي
مرد
رفت
راحت شد
هميشه به مرگ كه مي رسم از آن ژست هاي خاص خودم ميگيرم كه:

مرگ اگر مرد است گو نزد من آي
تا در آغوشش بگيرم تنگ تنگ

اما خودم مي دانم كه چقدر از مرگ مي ترسم
نمي دانم چند بار گذارتان به گورستان افتاده است
جايي براي فراموشي آنها كه تا ديروز بين ما بودند.

شاگرد هميشه لبخند به لب و ساكت كلاس كه اين روزهاي آخر از نظر قد و وزن خيلي از من كم نداشت پس از مدتي دست و پنجه نرم كردن با بيماري ناشناخته پر كشيد و خانواده اش را عزادار كرد.
ديشب حس درونيم مثل آنروز بود زنگ زدم به مجيد شجاعي براي دعوت نيمه شعبان و شنيدم كه حميد از كوه پايين افتاده! -ولي اي كاش حميد هم همان روزها راحت شده بود- آ­ن­شب هم هزار بار از خواب پريدم و هر بار به خودم گفتم كه خواب ديده ام. اما خواب نبود...
حميد هنوز در خانه گوشه اي افتاده است. روزهاي اول بعضي از ما به ديدارش مي رفتيم. اما امروز...
بگذريم...
رفتن حس عجيبي دارد.
حسي مثل پروازي بي پايان
مرگ چيز عجيبي است
وقتي كوچكتر بودم آرزويش را داشتم و امروز ...
دنبال راهي براي فرار مي گردم
خسته ام
از اين همه تعقيب و گريز بي حاصل
خسته ام
از باري كه انگار هزار سال است به دوش كشيده ام
خسته ام
خسته
از همه نمي دانم هاي عمرم...
به دنبال سايباني هستم كه دمي را بياسايم
فارغ از نيك و بد امروز و ديروز
گذشته ها گذشت
بايد به فكر فردا بود

دوشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۵

بعضي ها مي توانند

مي توانند
بعضي ها خواب
بعضي ها خلاصه
مي توانند
شب را مي شناسند به اسم به استعاره
آسمان را مي شناسند به ترانه به تشبيه
تو را مي شناسند به خواب به خلاصه
اما من نمي توانم اي تو تمامه ي من
من نمي توانم
پس كي به خواب خواهم رفت
كي خلاصه خواهم شد
كي شاعر تمام ترانه تشبيه ؟
مي گويند سنگ هم گاهي
به آرامش ستاره حسادت مي كند
به من چه
من اگر ترانه خوان گريههاي تو نباشم
هرگز از الفباي اين همه سادگي
به بي نيازي هفت آسمان پرده نشين نخواهم رسيد
ببين چه كوچك است اين كلمه اين حرف
چگونه مي شود تنها يكي واژه
به جاي تو از خواب توبا و ترانه چيد ؟
هي مولود بي عقد آب و التماس علف
من از بسياري اين همه باران
تشنگي ها آموخته ام
كه ديگر دستم بي پياله
دلم نهاده
كلماتم اين همه بي پرده اند
راستش را بخواهي
عشق همين است
ورنه پروردگار شوخ شاعران
اين همه آفرينش تو را
تا شكستن من
به تعويق آينه نمي انداخت

جمعه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۵

دعا نما كه بيايد


سلام
ديروز صبح كه به طرف دفتر راه افتادم از دوستي اس ام اسي دريافت كردم كه خبري داشت در بيان دزديده شدن زنان شيعه در حادثه جاده بم كرمان به دست وهابيون !
آن دوست برايم نوشته بود كه چرا آقاياني كه رگ گردنشان براي استاديوم رفتن خانمها بيرون مي زند و فرياد وا اسلاما بر مي كشند اينجا ريشه غيرتشان خشكيده و دم از دم بر نمي آورند؟؟
مي گفت بايد كاري كرد.
تا اس ام اس را بخوانم رسيده بودم به ايستگاه متروي هفت تير.
سرم گيج مي رفت.
دوست داشتم كاري كنم. كاري كه كارستان باشد.
خيلي فكر كردم.
ديدم هيچ كاري از دستم بر نمي آيد جز اينكه چند خطي در اين مورد بنويسم.
عزا گرفته بودم كه اگر در اين مورد هم بنويسي متهم مي شوي به تفرقه افكني و آتش افروزي
و بي احترامي به دين و اعتقاد مردم. و در آخر هم به ارتجاع و كهنه انديشي
اما چه مي فهمم كه دزديدن همسرت جلوي چشمات چه حسي دارد و از همه مهمتر خود آن زنان بيچاره چه حالي دارند.
گناه آنها چيست؟ جز آنكه اسما نام مذهب شيعه بر خود داشته اند؟
آنها كه ادعاي ليبراليسم دارند و آزادي انديشه را پرچم راه خود قرار داده اند كجا هستند؟
ما هم به اين اصول معتقديم.
كدام شيعه تا به حال به خاطر دين و مذهب راه بر يكي از اهل تسنن گرفته و 12 نفر را قر باني انديشه خود كرده زنانشان را به غارت برده ؟
اگر اين حرفها گهنه پرستي است من كهنه پرست و مرتجع هستم.
ما هم وحدت را دوست داريم
آرامش و اتحاد را دوست داريم.
اما آنها هميشه فرياد مظبوميت سر داده اند همواره به حدود و مرزهايمان تجاوز كرده اند و ما از ترس آبرو هميشه سكوت اختيار كرده ايم.
من به اينكه اسلحه برداريم و نسل كشي راه بياندازيم معتقد نيستم. اما به روشنگري اعتقاد راسخ دارم.
وقتي كانديداهاي رياست جمهوري هر كدام به نوعي ناز از اين برادران ناتني مي كشيدند و سخن از وحدت مي راندند دوستان ما در زاهدان از ترس جان به خود مي لرزدند.
آقاي رئيس جمهور
آقاي رئيس مجلس
آقاي وزير كشور و هر مسئولي كه هزار هزار عنوان داري و در هيچ كار به فكر اين مردم نيستي
اگر انرژي هسته اي حق مسلم ماست و توي دلسوز به خاطر من كه خيلي نفهم و خر هستم از آن نمي گذري ، حرف مرا هم بشنو
من امنيت مي خواهم
من آزادي و احترام به عقيده مي خواهم.
حوب گوش كن
من بهايي نيستم
يهودي و مسيحي نيستم
در فرم دانشگاه نوشتم شيعه اثني عشري
و من كه دين رسمي كشور را دارم در اين كشور امنيت ندارم.
من از شما نجات جهان را نمي خواهم
مي خواهم كه ايران ويران را بسازي
ايراني كه هزاران سال است سردمداران يكي پس از ديگري هميشه نظريه پردازي كرده اند و هيچ كس به داد دل مردم نرسيده است.
ما حجاب اجباري نمي خواهيم اما مي خواهيم اگر كسي خواست با حجاب باشد مضحكه و مسخره اجتماع هم نباشد .
ما مي خواهيم كه هر كس خودش دين ، عقيده ، روش و منش خود را انتخاب كند و معتقديم اسلام عزيز هم همين آموزه ها را براي ما دارد.
فكر مي كنيد اگر پيام اسلام، 14 قرن هم اين بود، بازهم مي توانست شرق و غرب را به خود متمايل كند.
استادي داشتم كه هميشه مي گفت : ما بنده هاي خدا هميشه دوست داريم كارهاي خودمان را به گردن خدا بياندازيم و خودمان كارهاي خدا را انجام دهيم!!
بايد كاري كرد ...
امروز وقتي داشتم كتابخانه ام را مرتب مي كردم به نوشته هاي قديمي خودم بر خوردم.
ياد آوري آن روزها كه هر چه مينوشتيم از او بود و بس برايم دلچسب بود. اما چه مي دانستم كه دلچسبي اين خاطرات به تلخي اس ام اس دوستم زهر به كامم مي ريزد.
كنار مترو نشستم.
داشتم فكر مي كردم چه جوابي برايش بنويسم
چه بگويم كه مرهمي باشد بر دل زخم خورده ي اين دوست
ناگهان قطعه اي از يك شعر به نظرم آمد كه نمي دانم مال كيست و بقيه اش چيست

دعا نما كه بيايد ، دعا اثر دارد.

مولاي خوبم...
امروز جمعه بود
روز تو
روزي كه پيشينيان آمدنت را وعده داده اند و گفته اند در اين روز مثل ديگر روزها ميهمان تو ايم.
و گفته اند كه بر خود تكليف كرده ايم نوازش يتيمان را
خواستم از سختي دوران گله كنم و براي تو هم مظلوم نمايي كنم، اما ديدم كه تو خود مظلوم ترين زماني
مي دانم كه مي بيني و مي داني
و ايستاده اي و نظاره مي كني چه مي كنيم و چه بر جهان مي گذرد.
شرمنده ام از آنچه از من بسيار ديده اي و مي بيني
شنيده ام كه وقتي بيايي عقل انسانها كامل مي شود
علم به حضورت كامل خواهد شد.
پدر بزرگ برايم گفته است كه در دوران حكومتت زنها به راحتي سفر خواهند كرد و هيچ كس مزاحمشان نخواهد شد
در كتابها خوانده ام در سراسر زمين فقيري نخواهد ماند
و فقر آن روز به افسانه اي بدل خواهد شد.
مي دانم كه لايق آن روزگار و با تو زيستن نيستم.
اما آيا آرزوي حضور در آن زمان را هم از من دريغ مي كني؟

شنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۵

گاهی دلم برای خودم تنگ می شود


به شهر شهره ی عشقم .
دلم ولی چون سنگ
-خموش و سرد و فسرده است-
هزار صورت و صد چهره می شوم گاهی
پر از خیال و دروغم و گاه پر نیرنگ
نمایشی شده هر کار می کنم امروز
کجاست خاطره هایم
امیدهای قشنگ
هزار دلبر و تنها
-میان یارانم-
میان خلق خوشم،درکنار خود دلتنگ
دلم شده است گذرگاه این و آن!
ای داد
حدیث عشق فدا شد
بهاش؟
چشم قشنگ
دلی که رفت زدستم
خدا نگهدارش
امید آنکه بیارم حقیقتی بر چنگ

بعضی وقتها آدم دوست داره بنویسه و هی به خودش فحش می ده که چرا بلد نیست مثل بعضی ها حرفهای قشنگ بزنهو اونوقته که اگه نخواد کم بیاره مثل من به جفنگ گویی می افته و مجبور میشه از شعر کلاسیک به خاطر تنگ اومدن قافیه بگذره و به یه مشت جمله بی سر و ته بسنده کنهولی خوب اگه می فهمین این شطحیات مال چه موقعیته که بیخیال گیر دادن میشیناگر هم نمیدونین که بابا حتما باید داد بزنم دارم دنبال خودم می گردم؟به قول ممد آقا می دونین چند وقته خودشو ندیده و به قول شاعر دوست داشتنی روزهای نوجوانی:
گاهی دلم برای خودم تنگ می شود


دوشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۵

چون نیک بنگری

ديروز شيطان را ديدم. در حوالي ميدان بساطش را پهن كرده بود؛ فريب مي‌فروخت. مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هياهو مي‌كردند و هول مي‌زدند و بيشتر مي‌خواستند. توي بساطش همه چيز بود: غرور، حرص،‌دروغ و خيانت،‌ جاه‌طلبي و ... هر كس چيزي مي‌خريد و در ازايش چيزي مي‌داد. بعضي‌ها تكه‌اي از قلبشان را مي‌دادند و بعضي‌ پاره‌اي از روحشان را. بعضي‌ها ايمانشان را مي‌دادند و بعضي آزادگيشان را .شيطان مي‌خنديد و دهانش بوي گند جهنم مي‌داد. حالم را به هم مي‌زد. دلم مي‌خواست همه نفرتم را توي صورتش تف كنم. انگار ذهنم را خواند. موذيانه خنديد و گفت: من كاري با كسي ندارم،‌فقط گوشه‌اي بساطم را پهن كرده‌ام و آرام نجوا مي‌كنم. نه قيل و قال مي‌كنم و نه كسي را مجبور مي‌كنم چيزي از من بخرد. مي‌بيني! آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند. جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزديك‌تر آورد و گفت‌: البته تو با اينها فرق مي‌كني.تو زيركي و مومن. زيركي و ايمان، آدم را نجات مي‌دهد. اينها ساده‌اند و گرسنه. به جاي هر چيزي فريب مي‌خورند. از شيطان بدم مي‌آمد. اما حرف‌هايش شيرين بود. گذاشتم كه حرف بزند و او هي گفت و گفت و گفت. ساعت‌ها كنار بساطش نشستم تا اين كه چشمم به جعبه‌ عبادت افتاد كه لا به لاي چيز‌هاي ديگر بود. دور از چشم شيطان آن را برداشتم و توي جيبم گذاشتم. با خودم گفتم: بگذار يك بار هم شده كسي، چيزي از شيطان بدزدد. بگذار يك بار هم او فريب بخورد. به خانه آمدم و در كوچك جعبه عبادت را باز كردم. توي آن اما جز غرور چيزي نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توي اتاق ريخت. فريب خورده بودم، فريب. دستم را روي قلبم گذاشتم،‌نبود! فهميدم كه آن را كنار بساط شيطان جا گذاشته‌ام. تمام راه را دويدم. تمام راه لعنتش كردم. تمام راه خدا خدا كردم. مي‌خواستم يقه اش را بگيرم. عبادت دروغي‌اش را توي سرش بكوبم و قلبم را پس بگيرم. به ميدان رسيدم، شيطان اما نبود.آن وقت نشستم و هاي هاي گريه كردم. اشك‌هايم كه تمام شد،‌بلند شدم. بلند شدم تا بي‌دلي‌ام را با خود ببرم كه صدايي شنيدم، صداي قلبم را. و همان‌جا بي‌اختيار به سجده افتادم و زمين را بوسيدم. به شكرانه قلبي كه پيدا شده بود .