شنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۵

مرثيه اي براي آزادي


مدتهاست در فكر نوشتن حرف هايي هستم كه از سالها پيش گوشه دلم انبار كرده ام! اين حرفها دو بخش دارد كه هر كدام براي خود، قصه اي مفصل است.
يكي به تجربيات سياسي-اجتماعي ام بر مي گردد كه در طول اين سالها شاهد جرياناتي بوده ام كه براي بسياري قابل رويت نبوده است
و ديگري نوشته هايي از جنس دل نوشته هايي كه است كه در طول اين سالها جمع كرده ام
بهانه نوشتار سياسي ام اداي احترام است به حركتي كه پيش از آغاز خواسته و ناخواسته معدوم شد. به دانشجوياني كه پس از 18 تير ماه 1378 هيچ ردي از سرنوشتشان برجاي نماند.
و اسم اين يكي شد مرثيه اي براي آزادي
بگذاريد كه حرفهايم را به جاي خود و پس از روايت بخشي از تاريخ شهودي ام برايتان بنويسم
هرچند كه مي دانم بسياري از دوستان حتي حوصله خواندن آنرا هم نخواهند داشت.
بهتر است پيش از شروع ماجرا يكي از اصلي ترين شخصيتهاي زندگي ام را معرفي كنم
پدربزرگم- سيدفخرالدين صدرعاملي- يك روحاني ساده بود كه از زمان مرحوم آسيد ابوالحسن اصفهاني تا به حال نماينده و مورد وثوق تمام مراجع تقليد بوده و هست.
حتي مراجعي چون آقايان حكيم، خوانساري و در بين متجددين آقاي وحيد خراساني كه در اعطاي وكالت به شدت سخت گير بوده اند نيز برايش اجازه نامه هاي بي نظيري صادر نموده بودند.
پس از انقلاب هم بيشتر از سمت هاي اجرايي به عنوان يكي از معتمدين مراجع بيشتر به رابط بين دولت و مرجعيت تبديل شده بود.
به طوريكه حتي در همين سالهاي اخير در غائله ي هلال ماه رمضان از مشكلات زيادي جلوگيري كرد. از انتخابات مجلس چهارم هم كلا انواع كارهاي سياسي را كنار گذاشت و تا همين 3 سال پيش كه زمينگير نشده بود به مسجد و محراب چسبيده بود. گرچه اين نوشتار در مورد او نيست اما من در ميان روحانيان زيادي كه با آنها برخورد داشته ام به بزرگ منشي او هرگز نديده ام.
ديدگاهاي سياسي مذهبي من، بسيار متاثر از نگرش دينمدارانه ي او به زندگي است.
بگذريم
بهانه 18 تير بود.
در خاطراتم اولين باري كه به واژه ي سياست و مصلحت بر مي خورم، روزهاي 13 و 14 خرداد 1368 است. روزهايي كه وقتي مردم در خيابانها بودند، در اتاقهاي جماران حرف بر سر مصلحت رهبري بود! و در اين ميان سيد علي خامنه اي رئيس جمهور 51 ساله ايران، رداي رهبري را بر تن كرد تا حرف و سخن را بر مخالفان رهبري مشورتي ببندد. چرا كه آقاي خامنه اي حتي در بيت آقاي منتظري- تنها آلترناتيو آقاي خميني- هم از محبوبيت خوبي برخوردار بود.
بزرگتر شدن من مصادف بود با گذراندن وقتهاي اضافه در كتابخانه ي بزرگ پدربزرگ!
و مطالعه بولتن ها و خبرنامه هاي محرمانه جامعه روحانيت مبارز- اصلي ترين نهاد قدرت در آن سالها- كه پدربزرگ از اعضاي شوراي مركزي آن بود.
در ميان آن بولتن ها و خبرنامه ها بود كه با واژه هاي نا آشنايي آشنا شدم.
سلطنت طلب ها
جبهه آزادي بخش ايران
كميته مقاومت ملي
مجاهدين خلق ايران
كوموله ها و دموكرات هاي كرد
آيه الله خويي
انجمن حجتيه
تحركات اهل سنت زاهدان
و ...
شنيدن هر يك از اين نامها براي من برابر بود با يك عالمه سؤال كه براي مطرح كردنشان از هيچ كس خجالت نمي كشيدم. و در تمام اين سالها كساني بودند كه صبورانه به پرسشهايم پاسخ هاي قانع كننده بدهند.
آن روزها دوست داشتم بدانم كه چرا بعضي ها آدم "بد" مي شوند و بعضي ها آدم "خوب"
تما سوالهايم بر مي گشت به معيارها
همان روزهاي دبستان بود كه از مجاهدين متنفر شدم. هرچند كه يكي از دايي هايم به جرم هم عقيده بودن با آنها اعدام شده بود.
سالهاي پايان دبستان بيشتر به شناخت انجمن، نهاد مرجعيت و نقش آن در زندگي گذشت. سال اول راهنمايي هم به يمن حضور رضا طالبي-معلم ديني خوب آن روزها- برايم با اطلاعات بي شماري همراه بود.
در همان سالها بود كه حضرات آيات مرعشي نجفي، گلپايگاني و اراكي دار فاني را وداع گفتند و مرجعيت جديد جايگاه سياسي تازه اي پيدا كرد. حضور آقاي خامنه اي در بين مراجع يكي از بحث بر انگيزترين حرفهاي آن روزها بود.
تابستان اول به دوم راهنمايي بودم. پدربزرگ كه احساس كرده بود به روزهاي تكليف نزديك مي شوم مرا با خود به مشهد برد. حرفهايي زد از جنسي كه تعريف كردني نيست. هنوز هم آن سفر يكي از شيرين ترين خاطرات زندگي ام است. زيارت جامعه و دعاي عاليه المضامين را از همان سفر به يادگار دارم.
يكي ديگر از نتايج آن سفر آشنايي با دو مرد وارسته، آقايان مرواريد و فلسفي بود.
پس از برگشت، پدربزرگ مرا به همراه خود به قم هم برد. در اين سفر با 12 تن از مراجع ديدار كردم و به دفتر آقاي سيستاني هم رفتيم
چرا كه پدربزرگ به اين معتقد بود كه بدون آشنايي نمي توان چيزي مثل تقليد را شروع كرد.
آيات اعظام
فاضل لنكراني
بهجت
مكارم شيرازي
روحاني
تبريزي
شبيري زنجاني
نوري همداني
صانعي
منتظري
صافي گلپايگاني
فقيه ايماني
و وحيد خراساني را در دفاترشان ديديم.
با سيد حيدر شهرستاني-داماد و نماينده آقاي سيستاني- نيز ديدار كرديم و باقلوا خورديم.
پس از ديدار با هر مرجع، پدر بزرگ برايم در مورد شخصيت، سطح علمي، اساتيد و مباني استنباطي آنها حرف مي زد. پدر بزرگ نظرش اين بود كه بين آقاي منتظري، وحيد خراساني و سيستاني يكي را براي تقليد انتخاب كنم. آقاي منتظري به خاطر سياستزدگي از گردونه حذف شد. آقاي سيستاني هم كه عراق بود و هر روز احتمال كشته شدنش بود. پس ماند آقاي وحيد...
اينجا بود كه اعلميت آقاي منتظري به دليل سياست زدگي كنار گذاشته شد!
آقاي وحيد هم كه هنوز رساله چاپ نكرده بودند و اعلام مرجعيت نكرده بودند( كما اينكه تا آقاي روحاني در قيد حيات بود اينكار را نكرد) در اولين صحبت مرا از ورود به دنياي سياست برحذر داشته بود.
در گير و دار مجلس چهارم در پي اختلاف هاشمي رفسنجاني با جامعه روحانيت در پذيرش ليست 5 نفره ي نامزد هاي او كارگزاران سازندگي به وجود آمد. پدر بزرگ هم به دليل پاره اي از همين اختلافات از شوراي مركزي كناره گيري كرد و كارهاي سياسي را تا حدود زيادي كنار گذاشت. حتي پيشنهاد شركت در خبرگان را نيز به دليل نوع نگرش سياسي دوستانش نپذيرفت.
مجلس چهرام به گونه اي ديگر رقم خورد. فائزه هاشمي راي اول تهران شد. مجلس در دستان كارگزاران بود. اين روزها بولتن ها به جاي نقل اخبار به تخريب اشخاص مي پرداختند. دوچرخه سواري فائزه هاشمي و ثروت هاشمي رفسنجاني از چيزهايي بود كه آن روزها توسط ياران هاشمي براي تخريبش به كار گرفته شد. همانطور كه در انتخابات رياست جمهوري نهم از همين ابزار استفاده شد.
در همين روزها بود كه كم كم با جريان روشنفكري آشنا شدم. عبدالكريم سروش ، دكتر علي شريعتي و مرحوم حلبي چهره هايي متضاد بودند كه آشنايي با آنها در زندگي ام تحول ويژه اي ايجاد كرد. كيان و نيستان مجلات مورد علاقه آن روزهاي من بودند.
تئوري قبض و بسط شريعت سروش را به جان نيوشيده بودم. همان روزها هم بود كه پيش از انتخاب سيد محمد خاتمي در دبيرستان رستگاران با حسين الله كرم و صادق لاريجاني به مناظره نشستم...
دوره رستگاران بودنم در زير سايه برادران مخلص انقلابي برايم دوره شناختي جالبي بود.
آشنايي با محمد حسن مشكوه و مجموعه يارانش. ايدئولوژي انقلابي و ... در همان سالها به ريشه تئوريك حكومت خيلي نزديك شدم. در همان حال هم بين روشنفكران مي گشتم و حرفهايشان را مي شنيدم.
آموزه هاي جلسات اعتقادي علوي هم كه هنوز ادامه داشت.
رسيديم به تابستان 1378
روز شنبه رفتم انقلاب براي اينكه مقداري كتاب بخرم.
از هفت تير سوار ماشينهاي انقلاب شدم. توي كارگر پياده شدم. عجيب خلوت بود. از وسط كارگر راهي شدم به سمت ميدان. ورودي خيابان انقلاب نيروهاي گارد ايستاده بودند و نمي گذاشتند كسي به دانشگاه نزديك شود. با هيبتي كه من داشتم به راحتي از ميانشان راه باز كردم و بي خبر از همه جا به سمت دانشگاه رفتم.
خيلي شلوغ بود
دود و آتش و شعار
واضح ترين خاطره پيراهني خونين بود كه جواني در دست داشت و روي دستهاي افراد حاضر شعار مي داد. شعار هايي بر ضد حكومت، بر عليه آقاي خامنه اي
ايستادم
تماشا كردم
هر چه من بارها و بارها در دل گفته بودم آنها بي هراس از مرگ فرياد مي كردند.
ناگهان دختري دانشجو كه كنارم بود به من گفت: آقا با تيپي كه شما داريد فكر مي كنند اطلاعاتي هستيد! زودتر از معركه خارج شويد! و بعدا شنيدم چه بي گناههايي كه به همين جرم آن روزها كتك خوردند.
شهر آشوب بود. پاتوق دوستان انقلابي ام شده بود باشگاه حزب الله در چهار راه مخبر الدوله و دوستان دانشجويم يا كوي دانشگاه بودند يا پلي تكنيك
و من خبرهاي داغ داغ را از هر دو دسته مي گرفتم.
كار داشت درست پيش مي رفت
اما احساسات زدگي و غير سيستماتيك عمل كردن، در مقابل تشكل هاي انقلابي كه خوب منسجم بودند هيچ راهكاري نداشت.
آن روزها بحث هاي زيادي بود. خيلي ها حرف مي زدند. اما كار آنها كه در خيابان شعار مي دادند از همه جدا بود.
غائله 18 تير با راهپيمايي 4 شنبه كه به دستور رهبري انجام شد پايان يافت. من آن روز نيز از سر كنجكاوي جلوي دانشگاه رفتم تا ببينم چه كساني براي حمايت از ولي امر مسلمين مي ايند. البته از ديه خودم بسيار متعجب شدم. بسياري از همين مردمي كه در كوچه بازار فحش نثار خواهر و مادر مسئولين مي كنند، با همان وضع ظاهري و حجاب و ... آن روز آنجا بودند.
خارج از شمارش
آن روز بود كه حرف پدرم برايم مسجل شد. پدرم مي گفت ايستاده بودم و مي ديدم كه ميدم صبح درود بر مصدق مي گفتند و عصر مرده باد مصدق سر داده بودند. آنها كه كاشاني را مي پرستيدند و بعد ها نجسش خواندند.
آن روز بود كه فهميدم مردم ما اين هستند.
مردم ما روي اهل كوفه را هم سپيد كرده اند.
سال بعد هم 18 تير جلوي دانشگاه بودم
و سال بعد امير آباد
در تمام اين سالها قدم به قدم با راست و چپ پيش آمده ام.
با جامعه،توس، خرداد، نشاط و امروز شرق زندگي كرده ام. شاهد اظهار نظرهاي راستي هاي افراطي و محافظه كار بوده ام.
اما درد جامعه ما مال امروز نيست
از سركوب 18 تير نيست
از انقلاب بهمن 57 نيست
از سركار آمدن رضاخان ميرپنج نيست
نه نه مردم آن روزي مرثيه براي آزادي سرودند كه ميرزا ابراهيم خان كلانتر به لطفعلي خان زند خيانت كرد.
مردم ما آن روز مجلس فاتحه عدالت را خواندند كه كمبوجيه به خاطر قدرت برادرش را كشت.
مردم ما آنروز بر مرگ انسانيت پايكوبي كردند كه رستم در قعر چاه خوان هشتم را به پايان برد
بگذريم
حرفهايم مثل هميشه ناتمام ماند
اما گفتن از آزادي
بايد نشست و ديد
بايد نظاره كرد
بر سر دار، نعش آزادي را
بايد نشست و ديد
آرش و رستم و گردان اين ملت را
بايد براي كشتن هابيل
جشن گرفت
بگذريم
من فكر مي كنم
كمتر كسي مثل من در ميان تمام جريانهاي سياسي عمر گذرانده است. اما به نظرم ما ايراني ها هر طرفي كه باشيم
چپي يا راستي، انجمني يا نهضت آزادي! سلطنت طلب يا دموكرات ! در يك خصيصه همه مثل همين
همه فقط به خودمان مي انديشيم
و تماميت خواهيم
هيچ كدام به ديگران حق اظهار نظر نمي دهيم
حالا يكي بيشتر و يكي كمتر
اصلا اگر دست ما بود حق حيات هم براي مخالفان قائل نبوديم
فارغ از آنكه نمي دانم كدوم حكيم بوده كه هميشه مي گفته " آنكس كه به جان ارزد ، بي شك به ناني نيز بيارزد"
سالهاست كه ديگر از اميد اصلاح، اميد بريده ام. گاه گاه مي نشينم گوشه اي و دعا مي كنم براي آن كودك يتيم كه هيچ سرپرست ندارد و براي خودم كه فكر مي كنم دارم
پويان عزيز
بايد تلاش كرد
بايد به سمت روشني پيش رفت
اما تا بزرگ نباشي
كار بزرگ نمي كني
و ما ايراني ها
بزرگترينمان
در ميان جهان
هيچ نيستيم
حرفها باشد براي بعد