شنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۵

گاهی دلم برای خودم تنگ می شود


به شهر شهره ی عشقم .
دلم ولی چون سنگ
-خموش و سرد و فسرده است-
هزار صورت و صد چهره می شوم گاهی
پر از خیال و دروغم و گاه پر نیرنگ
نمایشی شده هر کار می کنم امروز
کجاست خاطره هایم
امیدهای قشنگ
هزار دلبر و تنها
-میان یارانم-
میان خلق خوشم،درکنار خود دلتنگ
دلم شده است گذرگاه این و آن!
ای داد
حدیث عشق فدا شد
بهاش؟
چشم قشنگ
دلی که رفت زدستم
خدا نگهدارش
امید آنکه بیارم حقیقتی بر چنگ

بعضی وقتها آدم دوست داره بنویسه و هی به خودش فحش می ده که چرا بلد نیست مثل بعضی ها حرفهای قشنگ بزنهو اونوقته که اگه نخواد کم بیاره مثل من به جفنگ گویی می افته و مجبور میشه از شعر کلاسیک به خاطر تنگ اومدن قافیه بگذره و به یه مشت جمله بی سر و ته بسنده کنهولی خوب اگه می فهمین این شطحیات مال چه موقعیته که بیخیال گیر دادن میشیناگر هم نمیدونین که بابا حتما باید داد بزنم دارم دنبال خودم می گردم؟به قول ممد آقا می دونین چند وقته خودشو ندیده و به قول شاعر دوست داشتنی روزهای نوجوانی:
گاهی دلم برای خودم تنگ می شود


۳ نظر:

ناشناس گفت...

سلام . میدونین خوبی آدمها به اینه که حتی وقتی نمی تونن حرفهای قشنگ بزنن ولی حرفهای دلشون رو می گن اون حرفها خیلی خیلی قشنگ می شه حتی قشنگتر از اولی . درسته؟

ناشناس گفت...

اي دل اي دل

ناشناس گفت...

doste azizam khoshhalam kardi behem sar zadi bazam bia!