چهارشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۵

ای نشسته تو در این خانه پر نقش و خیال




این روزها در سایه تئاتر شهر، در تالار سایه نمایشی به نام سکوت با کارگردانی دوست عزیزم در حال اجراست که فکر نمی کنم بیشترتون دیده باشیدش

به دلم نشست حرفهای حسین
چقدر خسته ام
از این همه قرص که می خورم به جای داروی حقیقی

چقدر در کامم ماندگار شده اند
طعم تلخ این قرصهای رنگ و وارنگ ! آه

بعضی وقتها با خودم فکر می کنم اینقدر توهم داروهای تقلبی بر ما چیره شده که اصلا طعم شفابخش داروی حقیقی را از یاد برده ایم
فکر مینم خودمان را به بازی گرفته ایم، ما به دنبال بهبود نیستیم
اگر هستیم چرا به جای شفا بخش به سوی رمالان روانه می شویم

نمی دانم قرار است راه را به ما نشان بدهند ای فانوس های تقلبی
یا از یادمان ببرند که خورشیدی هست؟

چقدر خسته ام
چقدر دلم می خواهد که تنها باشم
چقدر دلم میخواهد که فریاد بکشم سکوت بی پایانم را
حسین عزیز! گرچه این پست رو نمی خونی، خسته نباشی... همین


دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه ندر هیچ مگو

گفتم ای عشق من از چیز دگر می ترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو

من به گوش تو سخن های نهان خواهم گفت
سر به جنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو

گفتم این روی فرشته است عجب یا بشر است
گفت این غیر فرشته است و بشر هیچ مگو

گفتم این چیست بگو زیرو زبر خواهم شد
گفت می باش چنین زیرو زبر هیچ مگو

ای نشسته تو در این خانه ی پر نقش و خیال
خیز ازین خانه برو رخت ببر هیچ مگو

شنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۵

هر صبحدم به یاد تو بیدار می شوم

سلام
اینکه چرا اسم وبلاگم رو عوض کردم بر می گرده به اتفاقاتی که توی یاهو360 افتاده
بعد هم به قول دوست و استاد عزیزم محسن فرهمند نوشته های اینجا برای وقتیه که صدای شکستن خودمو می شنوم.
مثل دیروز غروب که توی حرم امام رضا مقابل ضریح احساس کردم خرد شدم و ریختم زمین
از قدیمترها همیشه و هروقت دلم میگرفت سریع بلیط می گرفتم و بال می زدم تا حرم دوست داشتنیش.
وقتی وارد می شدی احساس می کردی که همه بار زندگی از روی دوشت برداشته شده!
اون موقع ها زود به زود دلم تنگ می شد اما حالا...خیلی روش نمیشه حساب کرد
بعضیا به خاطر اینهمه علاقه ای که به مشهد دارم مسخره ام می کنن
از دوستهای نزدیکم بگیر تا دیگران
به هر حال زندگی من با تمام نقش و رنگ هاش از مدرسه امیر گرفته تا دفتر میلاد فیلم همه و همه پیش این محبت لنگ می زنه
هر کی هر چی میخواد بگه
اما تازگی ها احساس می کنم سنگین تر شده ام و زمینی تر
شاید باید زمینی بود
شاید باید فراموش کرد پرواز را، بر آسمان بی کران این کره خاکی
اما دوست ندارم کلاغ باشم
دوست ندارم به گنداب ها رو بیاورم و عطر کوهها را فراموش کنم
هر چند وقت یکبار شعر زیبای "عقاب" اثر جاودان دکتر خانلری را با خودم زمزمه می کنم
روزمرگی هایم خسته ام کرده
دوست دارم پرواز کنم تا نا کجا آباد
گفتم نا کجا آباد و یاد یوسفعلی میرشکاک افتادم و روزهای نوجوانیم که به عشقبازی با شعر ها و متنهایش گذشت
آن روزها هم مثل امروز به لحاظ اعتقادی قرابتی با او نداشتم اما شعر هایش پر بود از واژه های سنگینی که روحت را سبک میکرد
کلا فکر می کنم کار شاعران این است که آنچه احساس لطیف است برای امثال من که روحمان به سمباده بی شباهت نیست یاد آوری کنند

سه‌شنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۵

پاي متوهم نماها به اينجا هم باز شده



آنچه مي خونيد بخش هايي از سخنان آقاي جوادي آمليه، بخونيد تا در موردش بنويسم
"وقتی رسول خدا به امپَراطوری روم می‏گوید: می‌آیی یا بیاورم‌ات؟! این حرف کی است؟ برای امپراطوری غرب، روم می‏نویسد: می‌آیی یا بیاورم ات؟! این نامه‌ها‌ست! آنوقت این اسلام را معرفی می‏کند، مسلمان را معرفی می‏کند، دیگر ذلّت‌پذیر نیست؛ گرفتار این نیست که حالا آژانس چه فتوایی می‌دهد! البرادعی چه فتوا می‏دهد! چه جور تهدید می‏کنند. کفّاری که پا بند نیستند و پایشان هم به جائی بند نیست، دارند ما را تهدید می‏کنند. مایی که هم پابندیم، هم پایمان بسته است؛ به قدرت اَزلی بسته است، خوب چه ترسی ما داریم؟ ما از کسی پیروی می‏کنیم که به دو امپَراطوری فرمان داد که: می‏آیی یا بیاورمتان؟! هر دو را هم آورد؛ مگر آن روز خاورمیانه بیش از دو امپراطوری داشت؟ مگر شرق حجاز ایران نبود؟ مگر غرب حجاز روم نبود؟ مگر هر دو را وجود مبارک پیامبر به بند نکشید در آن نامه ؟!! آن نامه کجا، نامة مالک اشتر کجا ؟! نامة مالک اشتر بَضعَهٌ مِنْ ذلِکَ الکِتابْ..."
آقا اين بزرگوار بدجوري تو اشتباه افتاده . مي دونين بعضي وقتها آدم يه خالي مي بنده يواش يواش واقعا باورش ميشه و توهم مي گيردش. داستان انقلاب ما هم اينه. آقا علم دارين بيارين. دانش دارين بيارين. سلاح دارين بيارين وسط باهاش دنيا رو بگيرين. اما جان من عزيز من شما كجا و پيامبر؟آقا نگيم اين حرف ها رو اونهايي كه يه چيزي مي فهمين بهمون مي خندن...

پنجشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۵

قاصدك


قاصدك هان چه خبر آوردي ؟

از كجا وز كه خبر آوردي ؟

خوش خبر باشي اما اما

گرد بام و در من

بي ثمر مي گردي .

انتظار خبري نيست مرا

نه ز ياري نه ز ديار و دياري – باري

برو آنجا كه بود چشمي و گوشي با كس ،

برو آنجا كه ترا منتظرند .

قاصدك !

در دل من ، همه كورند و كرند .

دست بردار از اين در وطن خويش غريب .

قاصدك تجربه هاي همه تلخ

با دلم مي گويد

كه دروغي تو دروغ.

كه فريبي تو فريب .

قاصدك ! هان ولي ،... آخر ... اي واي !

راستي آيا رفتي با باد ؟

با توام ، آي كجا رفتي ؟ ...آي!

راستي آيا جائي خبري هست هنوز ؟

مانده خاكستر گرمي ، جايي ؟

در اجاقي ـ طمع شعله نمي بندم ـ خردك شرري هست هنوز ؟v
قاصدك !

ابرهاي همه عالم شب و روز

در دلم مي گريند .


چهارشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۵

اينجا ايران است





دوستي دارم به نام عباس شيخ زين الدين. كه فوق ليسانس معماري از دانشگاه ملي دارد. دوستان ديگرم مي كويند جزء برترين ماكت سازهاي تخصصي ايران است. و البته نمونه كارهاي خارق العاده اش در تصوير گري معماري بنا هاي در حال طراحي را ديده ام. امروز بعد از سه چهار ماه دوباره در ناهار خوري مدرسه ديدمش...
اين دوست ما كه در مدرسه امير با او آشنا شده ام در زمينه هاي هنري خيلي خوش ذوق و اطلاعات عمومي بسيار بالايي دارد. روابط عمومي قوي او هميشه براي من تحسين برانگيز بوده و هست. او نيز از سر تفريح و سروكار داشتن با بچه ها 2 ساعت به بچه ها ماكت سازي آموزش مي داد.
چندي پيش ديدم كه بچه ها در زنگ ماكت سازي در حال بازي در حياط هستند. از آقاي عظيم الشان پرسيدم چطور آقاي زين الدين نيامده؟ گفت مگر خبر نداري؟ ديگه مدرسه نمي آد!! خيلي تعجب كردم. گفتم چطور؟ سر پروژه خاصي رفته؟ گفت نه روي ماشين كار مي كنه!!!!
گفتم يعني چي ؟ گفت يه كانتينر خريده و توي جاده كار مي كنه. آخه از قبل گواهينامه پايه يك داشت. گفتم چطور؟ گفت بعد از دولت احمدي نژاد گفته ديگه كار دولتي كه نمي كنم. اونحوري خيالم هم راحت تره...
امروز آمده بود و چقدر از كارش تعريف مي كرد. از تجربيات جالب جاده و بازهم استفاده از روابط عمومي عاليش در آشنايي با راننده ها...
البته ميگفت در سنديكاي رانندگان دكتر و مهندس كم نيستند و اين برايم خيلي جالب بود.
از اينكه كبريت را از مرز پاكستان بار مي زنند، در مرز خسروي به عراق فرستاده مي شود و از مرز سليمانيه دوباره به ايران وارد مي شود. از قاچاق گازوئيل توسط شركتهاي دولتي و يا قاچاق برنج پاكستاني از عراق به ايران...
اينجا ايران است! آرشيتكت پشت كاميون مي نشيند و ديپلمه وزير مي شود.
خدا را شكر كه به ما نعمت زندگي در چنين جامعه اي را داد! اگر مسلما در آلمان به دنيا مي آمديم كي مي توانستيم چنين صحنه هاي بديعي را ببينيم.
خدايا به خاطر همه داده ها و نداده هايت شكر

دوشنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۵

در مزاياي آوكادو

برايت گفته بودم از آن روز كه به محضر شيخ مرواريد رفته بودم و فهميدم كه در توحيد پياده ام
به سراغ كتابهاي مختلف رفتم. خيلي حال نكردم. كم كم داشت از يادم مي رفت حرفهاي آن روز
آن وقت ها اگر هفته اي بدون صداي دكتر اسدي بر من مي گذشت احساس مي كردم كه انرژي كافي براي ادامه را ندارم.
شب جمعه ها و حسينيه حاجيان ميعاد من با استاد صبور و دوست داشتني بود.
يك شب قبل از صحبت پيش دكتر نشستم و از حال و روزم گفتم. گفتم خراب خرابم درست مثل همين روزها
انگار كه روزها ناگزير از تكرارند...
گفتم هفته اي 3 جلسه دارم ولي همه اين جلسات ذره اي به خدا نزديكم نمي كند كه هيچ، بيشتر احساس دوري مي كنم...
] در آن ميان حرف هايي رد و بدل شد راجع به جلسات كه از نقل آنها معذورم[
دكتر اندكي تامل كرد و گفت توحيد پيش كي خوندي؟
گفتم نخوندم.
گفت گير كار همين جاست.
گفتم توحيد را از كه بگيرم.
دكتر وقتي گير ميداد خيلي باحال بود ! يه دفعه تند مي شد...
گفت : تا كي مي خواهي آويزون اين استاد و اون استاد باشي ... برو در خونه اصل كاري
توسل كن .
اگر قرار باشد كه چيزي ياد بگيري بايد كاري كني كه خودشان استاد را بفرستند دنبالت. استاد اگر كسي داشته باشد براي ياد دادن رهايش نمي كند. برو توسل كن.
شيرين ترين سال معنوي من آن سال بود. شب هاي احيا، نيمه شعبان و ... جايتان خالي اواخر عيد مشرف شديم عتبات و به جرات تنها حاجتم همين بود در همه حالات ...
و هديه ي الهي برايم در بازگشت مهيا بود.
استادي كه به من رازهايي آموخت كه زندگي ام را زير و رو كرد.
چه فايده...
آن وقتها كه رستگاراني بودم و در جمع برادران حزب اللهي بودم. معلمي داشتم كه با وجود اختلاف عقيده هنوز هم ارادت بسياري به او دارد. -آقاي علي مدد-
آن وقتها معرفت امام عصر آقاي بني هاشمي را با حاج محمود جوهرچي مي خواندم. و كوهر قدسي براي اولين بار در نمايشگاه كتاب عرضه شده بود. از ارتباطاتم استفاده كردم و مدرسه رو پيچوندم و رفتم نمايشگاه...
وقتي برگشتم بچه ها سر امتحان شيمي بودند. سال سوم دبيرستان بود و من از شيمي پياده ي پياده .
نشستم و به سؤالات نگاه كردم. آنها را كه بلد بودم به شيوه خاص خودم كه از باگ تصحيح برگه آقاي ادهمي استفاده مي كردم نوشتم و به فكر فرو رفتم...
آقاي علي مدد آن سال مشاورمان بود. كنارم نشست . گفت: از چي خريدي ؟ گفتم گوهر قدسي معرفت ! كمي برايش توضيح دادم. حرفي زد كه به نظرم خلاصه ديدگاه مرحوم حلبي و اساتيدش در معرفت شناسي بود!!
ناگهاني گفت: آوكادو خوردي تا حالا؟
گفتم نه!
گفت: مي دوني چيه؟
گفتم نه!
گفت يه ميوه از مركباته كه شكل آناناسه ! اما توش مثل نارنگيه . مزه اش مثل گلابيه. ماده اصلي ساخت بستنيه...
كلي توضيح داد بعد گفت فهميدي چيه؟ گفتم آره. گفت مي دوني چه مزه ايه؟ گفتم نه! گفتم معرفت هم همينجوريه . تا نخوري نمي دوني چه مزه ايه...
بگذريم ...
دفعه ديگه برات سعي مي كنم بهتر بنويسم.



بيرون بيا ز پرده كه شد دزد پاسبان

جيب هايم سنگيني مي كند.
دسته كليد هاي جورواجور جيب هايم را هر روز سنگين و سنگينتر مي كند...
بار سنگين آنها جيبم را براي هميشه عزادار كرده است.
و من بينوا در اين تبعيد محكوم به حمل آنها شده ام

اين كليد ها براي چيست؟

كليد در پاركينگ
كليد در ورودي
كليد در آپارتمان
كليد اتاق شخصي
كليد كمد شخصي
تازه خيلي از كليد ها را همراهم نمي برم...

كليد هاي اتومبيل كه خدا را شكر ديگر به حداقل رسيده است

كليد در ورودي محل كار
كليد حفاظ آهني
كليد دفتر
كليد گاو صندوق
كليد كمد
كليد كشو ها
...
زير بار اينهمه كليد خفه مي شوم
اين قفلها ساخته شده اند تا كمي آرامش به من بدهند
اما سنگيني آنها روحم را خرد مي كند

به قفل مبتلا شده ايم تا از دست دزد ها در امان باشيم
تا نامحرمان به اسرار ما دست نيابند
تا دارايي هاي ما از چشم حسودان و بدخواهان دور بماند

اما حيف
آرامشي كه با قفل بيايد با شاه كليد دزدان هم پر مي كشد...
بگذريم
روزگاري خواهد آمد كه چنين نباشد
آنان دور مي بينندش و ما نزديك...


پنجشنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۵

آن روزها گذشت...

آن بهاري باغ ها و اين زمستاني بيابان
آسمان،
مي پرسم آخر
من كجاي اين جهانم؟!!
(زمستان83. محمد علي بهمني)

خيلي وقتها نمي دونم بايد چيكار كرد.
نمي دونم شايد همون احساسي كه آقاي فرهمند توي پست جديدشون ازش حرف زدن باشه.
ميدونين دوشنبه اي يكي از بچه هاي قديم اومده بود دم خونمون.
حرفهايي مي زد كه من هم وقتي هم سن و سال اون بودم آرزوهام توي اونها خلاصه مي شد.
يه جاي خلوت.
يه مزرعه
يه كتابخونه پر از كتاب كه ماه به ماه به روز بشه
وآرامش براي خوندن و نوشتن!
همه آرزوهاي روز هاي دبيرستانم خلاصه مي شد توي همين چند قلم. اما هيچوقت زندگي بهم اين فرصت رو نداد كه تجربه اش كنم.
شايد هم هيچوقت جراتشو نداشتم. جرات تصميم براي كندن از اين زندگي روزمره وار هميشگي رو ...
سال اول دانشگاه يادم نميره كه هرجا مي نشستم از عدم روزمرگي حرف مي زدم .
از اينكه چه جوري آدمها مي تونند اين زندگي رو تحمل كنند.
اما امروز خودم تبعيد شدم به تنهايي . به روزمرگي
دبيرستاني كه بودم دوست داشتم تبعيدم كنند. آنروز ها هنوز آقاي فرهمند نور چشمي بود و راهي ديار غربت نشده بود.
دوست داشتم تبعيدم كنند. به جايي كه تنها باشم و چه خوشخيال اصلا به فكر درآمد نبودم! بگذريم...
تبعيد شديم به روزمرگي
به روزگار دوري از خود
فراموشي درون
راستش براي امروز خواب ديده بودم.
ديشب خواب ديدم كه يك پست نوشته بودم با اين عنوان :
با تشكر از شما مي خوام بگم
عشقتون واسه ما مايه ي درد سر شده

اما متاسفانه بيشترش يادم رفت.
غير از يه جمله كه مال يه كسي بود كه يه وقتي دوستش داشتم...
بگذريم...
لحظات را طي كرديم براي رسيدن به خوشبختي
امروز دانستيم كه خوشبختي همان لحظات بود.
گذشت...
آن روزها گذشت...

یکشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۵

امید که فرداهای بهتر برایمان از راه برسد...

زیارت امسال و پا بوسی آستان حضرت رضا علیه السلام بهانه ای شد برای یاد آوری خاطرات نوجوانی و آشنایی با دو عزیز از دست رفته در مشهد.
اولی را مدت هاست که از دست داده ایم و برای دومی تازه به سوک نشسته ایم.
آیه الله میرزا علی فلسفی و مرحوم آیه الله مروارید دو بزرگی بودند که آشنایی با آنها برایم تجربه بزرگ و قابل استفاده ای بود.
در یکی از روزهای 14 سالگی برای اولین بار قبل از غروب آفتاب وارد خانه ای محقر در کوچه پس کوچه های بازار سرشور شدم و دیدار با آقای مروارید در نگاه اول برایم باور کردنی نبود. اما پیرمرد آنقدر مهربان بود و دوست داشتنی که همان لحظات اول یخ غریبی آب شد.
گفتم به دنبال ذکر و ورد از این خانه به آن خانه و از این استاد به آن استاد می آویزم.
حاج آقا گفت برای خوب بودن ذکر و ورد خاصی لازم نیست کافی است که به واجب شرع عمل کنی کافی است. مهم اینست که آدم باشی!
از آنروز دیدارهای ما شروع شد. بعدازظهر ساعتی مانده به نماز در خانه را می زدم و وارد می شدم و گفتگوی کوتاهی داشتیم و برای نماز به مسجد می رفتیم.
بزرگترین درس را روزی از او آموختم که بدون هماهنگی یک روز در منزل رفتم . زنگ زدم. حاج آقا خودش پشت آیفون آمد. سلام کردم و خودم رو معرفی کردم. فرمود الان وقت مطالعه است. 40 دقیقه دیگه تشریف بیارین! روزهای خیلی خوبی بود روزهایی که با امید دیدن پیرمرد راه می افتادم. نماز صبح های جمعه با سوره جمعه و منافقین و بزرگترین معجزه امام رضا برای من در خانه او آشکار شد.
آن روزها روی حدیث عرضه دین حضرت عبدالعظیم حسنی کار می کردم. صبح به حرم رفتم و خواستم که اشکالات اعتقادی ام را متذکر شوند. از حرم بیرون آمدم و به یکی از دوستان برخوردم. گفت به ملاقات آقای مروارید می رود. گفتم از فرصت استفاده کنم و یکبار بیشتر چهره خدایی اش را ببینم. از در وارد شدیم. عده ای جوانان اصفهانی در بیرونی نشسته بودند و برایشان از اخلاق اسلامی و انسانی می گفت. گوشه ای کنار در نشستم و خودم را نشان ندادم. ناگهان بحث را قطع کرد و کلامی از اعتقاد به توحید و اثر آن بر زندگی گفت که برایم عجیب بود. امروز یادگرفته ام کلام آن روز از آموخته های مرحوم میرزا بود. از در بیرون آمدم. فهمیده بودم که از توحید بیگانه ام...
حدیث جدایی از این بزرگمرد خود داستانی دارد که باشد برای وقتی دیگر... خداوند با موالیانش محشورش گرداند.
میرزا علی آقای فلسفی هم که برای خود بزرگی بود... روزی کتاب صحیفه مهدویه را به حضورش بردم. گفتم حاج آقا برایم توصیه ای بنویسید. فرمود مگر به توصیه های خدا و رسول گوش گرده ایم که نوبت به من رسیده؟ من تا به حال چنین کاری نکرده ام.
بگذریم بزرگترین و سنگین ترین تیکه های عمرم را از آقای فلسفی شنیدم و چه ملیح لبخند می زد. در کل سالهایی که گاه و بیگاه به حضورش می رفتم تنها دو جمله با قطعیت از ایشان شنیدم که خدا را شکر به هیچ کدام عمل نکردم!!
بگذریم... بزرگان رفتند و ما ماندیم راه بی چراغ !
شاید دفعه دیگر از استاد دیگری بنویسم که سالها در کوچه پس کوچه های ده ونک میزبان سئوالات بی پایانم بود ... چه روزهای خوشی بود .
امید که فرداهای بهتر برایمان از راه برسد...