چهارشنبه، فروردین ۰۲، ۱۳۸۵

یکسال جدید

به گذشته نگاه میکنم
دور می شوم از کنار یادها
بر بلندای روحم
به اوج هستی نظر می اندازم
آفرینش را معنا میکنم
در خود
هماندم به کویر خشک واژه می رسم
تفسیر زیباییها و زشتیها
بر تارک این تاریخ
نقش بسته
می بینم
کوروش را
بزرگ و با صلابت
می رهاند از بند
قوم یهود را
ارج می نهد انسانیت را
داریوش بزرگ را
که فقط به جهانگشایی می اندیشد
به فرزندش نگاهی می اندازد
و می خواهد که ادامه دهد راهش را
خسته ام
از این جنجالهای بی عشق
خسته ام
از شهرهای ویران
خسته ام
از آتش سوزی آتن
می سوزد اعتقادم
در میان معبد شعله ور از خشم خشایار
قسم می خورم که انتقامش را
بگیرم تا نهایت سقوط انسان
خسته ام از این انتقام
دلگیرم از این نفرت
می پوشانم چهره ام را
از اندیشه
بر میگردم
جبران میکنم
شاید....

سه‌شنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۴

دوباره سلام
نگهبانان جان كريستوفر رو خوندين؟
كتاب خيلي عجيبيه
حتما اگه مي تونين بخونينش
داستان داستان ماست واقعا
مي دونين اين داستانها با توجه به اقليت بودن يهود براي تربيت نسل جديد نوشته شده و خيلي هم خوب نتيجه داده
اونوقت ما نشستيم و هي به هم گير مي ديم
فعلا

ادامه بهانه ورود

ادامه دو پست قبلی:
سالها بعد وقتی داشتم غارهای فراموشی رو می خوندم فهمیدم جان کریستوفر اسم مستعار یه نویسنده امریکاییه صهیونیسته!
کف کرده بودم از نزدیکی اندیشه های معلمامون و این نویسنده
اما تو همون زمان از اکبر خواجه پیری یاد گرفتم چه جوری باید خاکی بود و بی ریا
گرچه هیچوقت نتونستم بفهمم چقدرش الکیه و چقدرش راست. اما اینو می دونم چشمای آدمها خیلی راحت لوشون می ده
این آدمها وقتی حرفی رو از ته دل می زنن امکان نداره تکونت نده!
راهنمایی من با دوستی با دو معلم خوب رغم خورد. آقایان بهنودی و جوهرچی
البته امروز که می بینمشون می بینم چقدر با دیروزم فرق کردم و اونها هم چقدر عوض شده اند.
اتفاق مهم راهنماییم رضا طالبی بود و یه عالمه اطلاعات مختلف که بعد از کلاس لهم می داد.
بگذریم.
تا فردا شب خداحافظ

دوشنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۴

سلام
ببخشید نرسیدم بقیه پست قبلی رو بنویسم. امشب تمومش می کنم
اما یه شعر جالب دیدم که می نویسم و بعدا در موردش حرف می زنیم

ابليس ، اي خداي بدي ها !‌ تو شاعري
من بارها به شاعريت رشك برده ام

شاعر تويي كه اين همه شعر آفريده اي
غافل منم كه اين همه افسوس خورده ام

عشق و قمار شعر خدا نيست ، شعر تست
هرگز كسي به شعر تو بي اعتنا نماند

غير از خدا كه هيچ يك از اين دو را نخواست
در عشق و در قمار كسي پارسا نماند

زن شعر تست با همه مردم فريبي اش
زن شعر تست با همه شور آفريدنش

آواز و مي كه زاده ي طبع خدا نبود
اين خوردنش حرام شد ، آن يك شنيدنش

در بوسه و نگاه تو شادي نهفته اي
در مستي و گناه تو لذت نهاده ا ي

بر هر كه در بهشت خدايي طمع نبست
دروازه ي بهشت زمين را گشاده ا ي

اما اگر تو شعر فراوان سروده اي
شعر خدا يكي است ، ولي شاهكار اوست

شعر خدا غم است ، غم دلنشين و بس
آري ، غمي كه معجزه ي آشكار اوست

دانم چه شعرها كه تو گفتي و او نگفت
يا از تو بيش گفت و نهان كردم نام را

اما اگر خدا و ترا پيش هم نهند
آيا تو خود كدام پسندي ، كدام را ؟
این شعر از آقای نادر نادرپور بود
نظراتون رو بگین تا من هم بگم

یکشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۴

به بهانه ورود به دنیای یاهو 359+1

سلام
همه بچه هایی که دبستانشون رو در دبستان علوی گذروند( اومدم بنویسم 15 -20 سال اخیر دیدم اون بچه ها حالا برا خودشون خرسی شدن!!) داستان خونی آقای مجاب و قبلش آقای اختیاری ( قبلترشو نمی دونم) یادشون می آد.
کتابهایی که برای ما زندگی متفاوتی رو رغم زدند!
کوه های سفید. شهر طلا و سرب و برکه آتش!
سه گانه اعجاب آور جان کریستوفر
از همون روزها برام جالب بود که چطور یه نویسنده آمریکایی هست که همون حرفهای دوستان و معلمین انجمنی خودمونو می زنن
الان باید برم جایی
بر می گردم می نویسم بقیه اش رو
بای

به بهانه ورود به دنیای یاهو 359+

سلام
همه بچه هایی که دبستانشون رو در دبستان علوی گذروند( اومدم بنویسم 15 -20 سال اخیر دیدم اون بچه ها حالا برا خودشون خرسی شدن!!) داستان خونی آقای مجاب و قبلش آقای اختیاری ( قبلترشو نمی دونم) یادشون می آد.
کتابهایی که برای ما زندگی متفاوتی رو رغم زدند!
کوه های سفید. شهر طلا و سرب و برکه آتش!
سه گانه اعجاب آور جان کریستوفر
از همون روزها برام جالب بود که چطور یه نویسنده آمریکایی هست که همون حرفهای دوستان و معلمین انجمنی خودمونو می زنن
الان باید برم جایی
بر می گردم می نویسم بقیه اش رو
بای

چهارشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۴

سالها باش و بدين عيش بناز وتو مردار تو و عمر دراز

سلام
مثنوي عقاب دكتر خانلري از جمله تاثير گذارترين شعر هايي است كه توي عمرم خوندم.
براي اولين بار اونو وقتي 15 ساالم بود از معلم خوبم دكتر محمد علي فياض بخش شنيدم.
در مورد اين شعر در بخشی از خاطرات دکتر خانلری آمده است که: شعر عقاب را برای احدی نخوانده بودم اولین کسی که شعر را برایش خواندم هدایت بود در آن ایام که من جوان بودم هدایت مرد جا افتاده ای بود فاضل و خوش مشرب زبان دان و گاهی چنان تلخ وترش که نمی شد طرفش رفت.من هم در شرایطی قرار گرفته بودم که کم کم متوجه بسیاری از بی عدالتی ها،جفاهای روزگار و جور زمانه ای می شدم که حتی آوای زیبا و دلنشین مرغ سحر را بر نمی تابید.شعر را آهسته برایش خواندم در تمام مدت هیچ حرف نمی زد به گوشه ای خیره شده بود،گاهی سر تکان می داد وقتی شعر تمام شد سیگاری از قوطی سیگارش در آورد و روشن کرد،حرف نمی زد به سیگارش پک می زد،بعد سیگارش را خاموش کرد و گفت:بارک الله!کتش را از روی جالباسی برداشت و گفت بریم خاورچاپش کنیم
گشت غمناک دل و جان عقاب
چو ازو دور شد ايام شباب
ديد کش دور به انجام رسيد
آفتابش به لب بام رسيد
خواست چاره ناچار کند
دارويي جويد و در کار کند
***
صبحگاهي زپي چاره کار
گشت بر باد سبک سير سوار
گله آهنگ چرا داشت به دشت
ناگه از وحشت ، پر ولوله گشت
و آن شبان بيم زده ، دل نگران
شد سوي بره نوزاد دوان
کبک در دامن خاري آويخت
مار پيچيد و به سوراخ گريخت
آهو استاد و نگه کرد و رميد
دشت را خط غباري بکشيد
ليک صياد سر ديگر داشت
صيد را فارغ و آزاد گذاشت
چاره مرگ نه کاري است حقير
زنده را دل نشود از جان سير
صيد هر روز به چنگ آمد زود
مگر آن روز که صياد نبود
***
آشيان داشت در آن دامن دشت
زاغکي زشت و بد اندام و پلشت
سنگ ها از کف طفلان خورده
جان ز صد گونه بلا در برده
سالها زيسته افزون ز شمار
شکم آگنده ز گند و مردار
بر سر شاخ ورا ديد عقاب
ز آسمان سوي زمين شد بشتاب
گفت کاي ديده ز ما بس بيداد
با تو امروز مرا کار افتاد
مشکلي دارم اگر بگشايي
بکنم هر چه تو مي فرمايي
گفت ما بنده درگاه توييم
تا که هستيم هوا خواه توييم
بنده آماده بگو فرمان چيست
جان به راه تو سپارم ، جان چيست
دل چو در خدمت تو شاد کنم
ننگم آيد که ز جان ياد کنم
اين همه گفت ولي با دل خويش
گفت و گويي دگر آورد به پيش
کاين ستمکار قوي پنجه کنون
از نياز است چنين زار و زبون
ليک ناگه چو غضبناک شود
زو حساب من و جان پاک شود
دوستي را چو نباشد بنياد
حزم را بايد از دست نداد
در دل خويش چو اين راي گزيد
پر زد و دور ترک جاي گزيد
زار و افسرده چنين گفت عقاب
که مرا عمر حبابي است بر آب
راست است اينکه مرا تيز پر است
ليک پرواز زمان تيز تر است
من گذشتم به شتاب از در و دشت
به شتاب ايام از من بگذشت
من و اين شوکت و اين شهپر و جاه
عمر از چيست بدين حد کوتاه ؟
تو بدين قامت و بال ناساز
به چه فن يافته اي عمر دراز ؟
پدرم از پدر خويش شنيد
که يکي زاغ سيه روي پليد
با دو صد حيله به هنگام شکار
صد ره از چنگش کرده است فرار
پدرم نيز به تو دست نيافت
تا به منزلگه جاويد شتافت
ليک هنگام دم باز پسين
چو تو بر شاخ شدي جايگزين
از سر حسرت با من فرمود
کاين همان زاغ پليد است که بود
عمر من نيز به يغما رفته است
يک گل از صد گل تو نشکفته است
چيست سرمايه اين عمر دراز
رازي اينجاست تو بگشاي اين راز
زاغ گفت از تو در اين تدبيري
عهد کن تا سخنم بپذيري
عمرتان گر که پذيرد کم و کاست
گنه کس نه که تقصير شماست
ز آسمان هيچ نياييد فرود
آخر از اين همه پرواز چه سود ؟
پدر من که پس از سيصد و اند
کان اندرز بُد و دانش و پند
بارها گفت که بر چرخ اثير
بادها راست فراوان تاثير
بادها کز ز بر خاک وزند
تن و جان را نرسانند گزند
هر چه از خاک شوي بالاتر
باد را بيش گزند است و ضرر
تا بد آنجا که بر اوج افلاک
آيت مرگ بود پيک هلاک
ما از آن سال بسي يافته ايم
کز بلندي رخ بر تافته ايم
زاغ را ميل کند دل به نشيب
عمر بسيارش از آن گشته نصيب
ديگر اين خاصيت مردار است
عمره ر دار خوران بسيار است
گند و مردار بهين درمان است
چاره رنج تو زان آسان است
خيز و زين بيش ره چرخ مپوي
طعمه خويش بر افلاک مجوي
ناودان جايگهي سخت نکوست
به از آن گنج حيات و لب جوست
من که صد نکته ي نيکو دانم
راه هر برزن و هر کو دانم
خانه اي در پس باغي دارم
و اندر آن باغ سراغي دارم
آنچه زان زاغ همي داد سراغ
گند زاري بود اندر پس باغ
بوي بد رفته از آن تا ره دور
معدن پشّه، مقام زنبور
هر دو همراه رسيدند از راه
زاغ بر سفره خود کرد نگاه
گفت خواني که چنين الوان است
لايق محضر اين مهمان است
مي کنم شکر که درويش نيم
خجل از ماحضر خويش نيم
گفت و بنشست و بخورد از آن گند
تا بياموزد از او مهمان پند
***
عمر در اوج فلک برده بسر
دم زده در نفس باد سحر
ابر را ديده به زير پر خويش
حـَيَـوان را همه فرمانبر خويش
بارها آمده شادان ز سفر
به رهش بسته فلک طاق خطر
سينه کبک و تذرو و تيهو
تازه و گرم شده طعمه او
اينک افتاده در اين لاشه و گند
بايد از زاغ بياموزد پند
بوي گندش دل و جان تافته بود
حال بيماري دق يافته بود
دلش از نفرت و بيزاري ريش
گيج شد بست دمي ديده خويش
يادش آمد که در آن اوج سپهر
هست زيبايي و آزادي و مهر
فر و آزادي و فتح و خطر است
نفس خرم باد سحر است
ديده بگشود و به هر جا نگريست
ديد گردش اثري زآنها نيست
آنچه بود از همه سو خواري بود
وحشت و نفرت و بيزاري بود
بال بر هم زد و برجست ز جا
گفت کاي يار ببخشاي مرا
سالها باش و بدين عيش بناز
تو و مردار تو و عمر دراز
من نيم در خور اين مهماني
گند و مردار ترا ارزاني
گر در اوج فلکم بايد مرد
عمر در گند بسر نتوان برد
***
شهپر شاه هوا اوج گرفت
زاغ را ديده بر او مانده شگفت
سوي بالا شد و بالاتر شد
راست با مهر فلک همسر شد
لحظه اي چند در اين لوح کبود
نقطه اي بود و سپس هيچ نبود

دوشنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۴

خط كش متري چنده؟

سلام
نمي دونم آدما چرا اينقدر راحت ميتونن همديگرو متهم كنن!
به لائيك بودن به بي دين بودن يا حتي اگه قبول كنيم كسي دين رو قبول داره بازهم شك نداريم كه جاش ته جهنمه!
خيلي بده كه ما خودمون رو جاي خدا مي ذاريم و قضاوت ميكنيم.
مي دونين من توي اين مقدار زندگي كه كردم فهميدم آدمها هرچقدر بي ادعا تر باشند به خدا نزديكترند. اينو ديگه مطمئنم.
براي دين داشتن حتما نباد چادري باشي يه من ريش داشته باشي يا مثل من اول و آخر همه حرفهات از خدا پيغمبر حرف بزني.
شايد اينها توي جاي خودش خوب باشه
اما اونچه من ديدم بيشترش ظاهر سازيه.
نمي خوام باز به كسي توهين كنم اما وقتي ما از نظر فرهنگي رشد مي كنيم كه بفهميم هر كسي حق داره اعتقادات خودشو داشته باشه. و بهش عمل كنه
بياين اينقدر خط كش دستمون نگيريم و دين آدمها رو وجب بگيريم.
بيايان ما خودمون آدم خوبي باشيم . به تاون چيزهايي كه مي دونيم خوبه عمل كنيم و اون كارهايي رو كه بد مي دونيم ازشون دوري كنيم. اگه دنيامون گلستون نشد.
بگذريم . امشب چند تا وبلاگ خوب ديدم
كلي حال كردم. يه چيز هايي هم ازشون دزديدم. آخه دارم يه چيزهايي براي صداي بال بنويسم.

جمعه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۴

رسم عاشق نیست با یک دل دو دلبر داشتن

به نام خدا
این یادداشتها مربوط به سه شنبه 84.12.8 بوده است که تا حالا فرصت تایپش رو پیدا نکرده بودم:
دیشب رفتیم پیش وحید(جلیلوند).
موجود دوست داشتنی ایه واقعاً! از دفعه آخر که دیده بودمش لاغر شده بود. احتمالاً سفر حج هم بی تاثیر نبوده. و البته من خیلی وقت بود ندیده بودمش. از وقتی داشتند برنامه ریزی می کردند بر ای اسباب کشی به دفتر جدید تا حالا که حسابی جا افتادند اینجا.
آخرین بار که دیده بودمش یه کم از دغدغه های ذهنیم از کارم گفته بودم و از غیرقابل جمع بودن اعتقادات و کارم...
قراربود که برم یه روز بشینم و باهاش حرف بزنم و دیشب یه بخشی از اون یه روز شد.
بهانه این گفتگو هم این بود که آهنگساز کار قبلی ما (نجوا) که وحید خیلی باهاش حال کرده بود سازش رو شکسته بود و کار موسیقی رو کنار گذاشته بود.
داود شاگرد باهوش اردشیر کامکار بود که از ماه رمضان تا حالا دست به ساز نزده و کار ما هم منتظر حضور آهنگسازی در حد و اندازه او مونده.
نمیدونم دعای فرجی رو که شبکه 5 روزهای جمعه میذاره رو شنیدید یا نه؟ به نظر من
کار کم نظیریه توی موسیقی مذهبی. این دعای فرج اولین ترک نجوای 2 بود.
خیلی دوست داشتم می تونستم کاستش رو براتون بفرستم و نظرتون رو بدونم.
نکته جالب توی زندگی داود جمع کردن درس اخلاق 4 شنبه های حاج آقا مجتبی با کمانچه نواختن بی نظیرش بود...
بگذریم. وقتی به وحید ماجرای داود رو گفتیم. گفت بالاخره یکی پیدا شد که دلش رو یکدله کرد! خوش به حالش...
فعلا بسه تا یه شب دیگه
شعر این دفعه هم اینه
رسم عاشق نیست با یک دل دو دلبر داشتن
یا زجانان یا زجان بایست دل برداشتن