زیارت امسال و پا بوسی آستان حضرت رضا علیه السلام بهانه ای شد برای یاد آوری خاطرات نوجوانی و آشنایی با دو عزیز از دست رفته در مشهد.
اولی را مدت هاست که از دست داده ایم و برای دومی تازه به سوک نشسته ایم.
آیه الله میرزا علی فلسفی و مرحوم آیه الله مروارید دو بزرگی بودند که آشنایی با آنها برایم تجربه بزرگ و قابل استفاده ای بود.
در یکی از روزهای 14 سالگی برای اولین بار قبل از غروب آفتاب وارد خانه ای محقر در کوچه پس کوچه های بازار سرشور شدم و دیدار با آقای مروارید در نگاه اول برایم باور کردنی نبود. اما پیرمرد آنقدر مهربان بود و دوست داشتنی که همان لحظات اول یخ غریبی آب شد.
گفتم به دنبال ذکر و ورد از این خانه به آن خانه و از این استاد به آن استاد می آویزم.
حاج آقا گفت برای خوب بودن ذکر و ورد خاصی لازم نیست کافی است که به واجب شرع عمل کنی کافی است. مهم اینست که آدم باشی!
از آنروز دیدارهای ما شروع شد. بعدازظهر ساعتی مانده به نماز در خانه را می زدم و وارد می شدم و گفتگوی کوتاهی داشتیم و برای نماز به مسجد می رفتیم.
بزرگترین درس را روزی از او آموختم که بدون هماهنگی یک روز در منزل رفتم . زنگ زدم. حاج آقا خودش پشت آیفون آمد. سلام کردم و خودم رو معرفی کردم. فرمود الان وقت مطالعه است. 40 دقیقه دیگه تشریف بیارین! روزهای خیلی خوبی بود روزهایی که با امید دیدن پیرمرد راه می افتادم. نماز صبح های جمعه با سوره جمعه و منافقین و بزرگترین معجزه امام رضا برای من در خانه او آشکار شد.
آن روزها روی حدیث عرضه دین حضرت عبدالعظیم حسنی کار می کردم. صبح به حرم رفتم و خواستم که اشکالات اعتقادی ام را متذکر شوند. از حرم بیرون آمدم و به یکی از دوستان برخوردم. گفت به ملاقات آقای مروارید می رود. گفتم از فرصت استفاده کنم و یکبار بیشتر چهره خدایی اش را ببینم. از در وارد شدیم. عده ای جوانان اصفهانی در بیرونی نشسته بودند و برایشان از اخلاق اسلامی و انسانی می گفت. گوشه ای کنار در نشستم و خودم را نشان ندادم. ناگهان بحث را قطع کرد و کلامی از اعتقاد به توحید و اثر آن بر زندگی گفت که برایم عجیب بود. امروز یادگرفته ام کلام آن روز از آموخته های مرحوم میرزا بود. از در بیرون آمدم. فهمیده بودم که از توحید بیگانه ام...
حدیث جدایی از این بزرگمرد خود داستانی دارد که باشد برای وقتی دیگر... خداوند با موالیانش محشورش گرداند.
میرزا علی آقای فلسفی هم که برای خود بزرگی بود... روزی کتاب صحیفه مهدویه را به حضورش بردم. گفتم حاج آقا برایم توصیه ای بنویسید. فرمود مگر به توصیه های خدا و رسول گوش گرده ایم که نوبت به من رسیده؟ من تا به حال چنین کاری نکرده ام.
بگذریم بزرگترین و سنگین ترین تیکه های عمرم را از آقای فلسفی شنیدم و چه ملیح لبخند می زد. در کل سالهایی که گاه و بیگاه به حضورش می رفتم تنها دو جمله با قطعیت از ایشان شنیدم که خدا را شکر به هیچ کدام عمل نکردم!!
بگذریم... بزرگان رفتند و ما ماندیم راه بی چراغ !
شاید دفعه دیگر از استاد دیگری بنویسم که سالها در کوچه پس کوچه های ده ونک میزبان سئوالات بی پایانم بود ... چه روزهای خوشی بود .
امید که فرداهای بهتر برایمان از راه برسد...
اولی را مدت هاست که از دست داده ایم و برای دومی تازه به سوک نشسته ایم.
آیه الله میرزا علی فلسفی و مرحوم آیه الله مروارید دو بزرگی بودند که آشنایی با آنها برایم تجربه بزرگ و قابل استفاده ای بود.
در یکی از روزهای 14 سالگی برای اولین بار قبل از غروب آفتاب وارد خانه ای محقر در کوچه پس کوچه های بازار سرشور شدم و دیدار با آقای مروارید در نگاه اول برایم باور کردنی نبود. اما پیرمرد آنقدر مهربان بود و دوست داشتنی که همان لحظات اول یخ غریبی آب شد.
گفتم به دنبال ذکر و ورد از این خانه به آن خانه و از این استاد به آن استاد می آویزم.
حاج آقا گفت برای خوب بودن ذکر و ورد خاصی لازم نیست کافی است که به واجب شرع عمل کنی کافی است. مهم اینست که آدم باشی!
از آنروز دیدارهای ما شروع شد. بعدازظهر ساعتی مانده به نماز در خانه را می زدم و وارد می شدم و گفتگوی کوتاهی داشتیم و برای نماز به مسجد می رفتیم.
بزرگترین درس را روزی از او آموختم که بدون هماهنگی یک روز در منزل رفتم . زنگ زدم. حاج آقا خودش پشت آیفون آمد. سلام کردم و خودم رو معرفی کردم. فرمود الان وقت مطالعه است. 40 دقیقه دیگه تشریف بیارین! روزهای خیلی خوبی بود روزهایی که با امید دیدن پیرمرد راه می افتادم. نماز صبح های جمعه با سوره جمعه و منافقین و بزرگترین معجزه امام رضا برای من در خانه او آشکار شد.
آن روزها روی حدیث عرضه دین حضرت عبدالعظیم حسنی کار می کردم. صبح به حرم رفتم و خواستم که اشکالات اعتقادی ام را متذکر شوند. از حرم بیرون آمدم و به یکی از دوستان برخوردم. گفت به ملاقات آقای مروارید می رود. گفتم از فرصت استفاده کنم و یکبار بیشتر چهره خدایی اش را ببینم. از در وارد شدیم. عده ای جوانان اصفهانی در بیرونی نشسته بودند و برایشان از اخلاق اسلامی و انسانی می گفت. گوشه ای کنار در نشستم و خودم را نشان ندادم. ناگهان بحث را قطع کرد و کلامی از اعتقاد به توحید و اثر آن بر زندگی گفت که برایم عجیب بود. امروز یادگرفته ام کلام آن روز از آموخته های مرحوم میرزا بود. از در بیرون آمدم. فهمیده بودم که از توحید بیگانه ام...
حدیث جدایی از این بزرگمرد خود داستانی دارد که باشد برای وقتی دیگر... خداوند با موالیانش محشورش گرداند.
میرزا علی آقای فلسفی هم که برای خود بزرگی بود... روزی کتاب صحیفه مهدویه را به حضورش بردم. گفتم حاج آقا برایم توصیه ای بنویسید. فرمود مگر به توصیه های خدا و رسول گوش گرده ایم که نوبت به من رسیده؟ من تا به حال چنین کاری نکرده ام.
بگذریم بزرگترین و سنگین ترین تیکه های عمرم را از آقای فلسفی شنیدم و چه ملیح لبخند می زد. در کل سالهایی که گاه و بیگاه به حضورش می رفتم تنها دو جمله با قطعیت از ایشان شنیدم که خدا را شکر به هیچ کدام عمل نکردم!!
بگذریم... بزرگان رفتند و ما ماندیم راه بی چراغ !
شاید دفعه دیگر از استاد دیگری بنویسم که سالها در کوچه پس کوچه های ده ونک میزبان سئوالات بی پایانم بود ... چه روزهای خوشی بود .
امید که فرداهای بهتر برایمان از راه برسد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر