آن بهاري باغ ها و اين زمستاني بيابان
آسمان،
مي پرسم آخر
من كجاي اين جهانم؟!!
(زمستان83. محمد علي بهمني)
خيلي وقتها نمي دونم بايد چيكار كرد.
نمي دونم شايد همون احساسي كه آقاي فرهمند توي پست جديدشون ازش حرف زدن باشه.
ميدونين دوشنبه اي يكي از بچه هاي قديم اومده بود دم خونمون.
حرفهايي مي زد كه من هم وقتي هم سن و سال اون بودم آرزوهام توي اونها خلاصه مي شد.
يه جاي خلوت.
يه مزرعه
يه كتابخونه پر از كتاب كه ماه به ماه به روز بشه
وآرامش براي خوندن و نوشتن!
همه آرزوهاي روز هاي دبيرستانم خلاصه مي شد توي همين چند قلم. اما هيچوقت زندگي بهم اين فرصت رو نداد كه تجربه اش كنم.
شايد هم هيچوقت جراتشو نداشتم. جرات تصميم براي كندن از اين زندگي روزمره وار هميشگي رو ...
سال اول دانشگاه يادم نميره كه هرجا مي نشستم از عدم روزمرگي حرف مي زدم .
از اينكه چه جوري آدمها مي تونند اين زندگي رو تحمل كنند.
اما امروز خودم تبعيد شدم به تنهايي . به روزمرگي
دبيرستاني كه بودم دوست داشتم تبعيدم كنند. آنروز ها هنوز آقاي فرهمند نور چشمي بود و راهي ديار غربت نشده بود.
دوست داشتم تبعيدم كنند. به جايي كه تنها باشم و چه خوشخيال اصلا به فكر درآمد نبودم! بگذريم...
تبعيد شديم به روزمرگي
به روزگار دوري از خود
فراموشي درون
راستش براي امروز خواب ديده بودم.
ديشب خواب ديدم كه يك پست نوشته بودم با اين عنوان :
با تشكر از شما مي خوام بگم
عشقتون واسه ما مايه ي درد سر شده
اما متاسفانه بيشترش يادم رفت.
غير از يه جمله كه مال يه كسي بود كه يه وقتي دوستش داشتم...
بگذريم...
لحظات را طي كرديم براي رسيدن به خوشبختي
امروز دانستيم كه خوشبختي همان لحظات بود.
گذشت...
آن روزها گذشت...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر