سلام
مثنوي عقاب دكتر خانلري از جمله تاثير گذارترين شعر هايي است كه توي عمرم خوندم.
براي اولين بار اونو وقتي 15 ساالم بود از معلم خوبم دكتر محمد علي فياض بخش شنيدم.
در مورد اين شعر در بخشی از خاطرات دکتر خانلری آمده است که: شعر عقاب را برای احدی نخوانده بودم اولین کسی که شعر را برایش خواندم هدایت بود در آن ایام که من جوان بودم هدایت مرد جا افتاده ای بود فاضل و خوش مشرب زبان دان و گاهی چنان تلخ وترش که نمی شد طرفش رفت.من هم در شرایطی قرار گرفته بودم که کم کم متوجه بسیاری از بی عدالتی ها،جفاهای روزگار و جور زمانه ای می شدم که حتی آوای زیبا و دلنشین مرغ سحر را بر نمی تابید.شعر را آهسته برایش خواندم در تمام مدت هیچ حرف نمی زد به گوشه ای خیره شده بود،گاهی سر تکان می داد وقتی شعر تمام شد سیگاری از قوطی سیگارش در آورد و روشن کرد،حرف نمی زد به سیگارش پک می زد،بعد سیگارش را خاموش کرد و گفت:بارک الله!کتش را از روی جالباسی برداشت و گفت بریم خاورچاپش کنیم
گشت غمناک دل و جان عقاب
چو ازو دور شد ايام شباب
ديد کش دور به انجام رسيد
آفتابش به لب بام رسيد
خواست چاره ناچار کند
دارويي جويد و در کار کند
***
صبحگاهي زپي چاره کار
گشت بر باد سبک سير سوار
گله آهنگ چرا داشت به دشت
ناگه از وحشت ، پر ولوله گشت
و آن شبان بيم زده ، دل نگران
شد سوي بره نوزاد دوان
کبک در دامن خاري آويخت
مار پيچيد و به سوراخ گريخت
آهو استاد و نگه کرد و رميد
دشت را خط غباري بکشيد
ليک صياد سر ديگر داشت
صيد را فارغ و آزاد گذاشت
چاره مرگ نه کاري است حقير
زنده را دل نشود از جان سير
صيد هر روز به چنگ آمد زود
مگر آن روز که صياد نبود
***
آشيان داشت در آن دامن دشت
زاغکي زشت و بد اندام و پلشت
سنگ ها از کف طفلان خورده
جان ز صد گونه بلا در برده
سالها زيسته افزون ز شمار
شکم آگنده ز گند و مردار
بر سر شاخ ورا ديد عقاب
ز آسمان سوي زمين شد بشتاب
گفت کاي ديده ز ما بس بيداد
با تو امروز مرا کار افتاد
مشکلي دارم اگر بگشايي
بکنم هر چه تو مي فرمايي
گفت ما بنده درگاه توييم
تا که هستيم هوا خواه توييم
بنده آماده بگو فرمان چيست
جان به راه تو سپارم ، جان چيست
دل چو در خدمت تو شاد کنم
ننگم آيد که ز جان ياد کنم
اين همه گفت ولي با دل خويش
گفت و گويي دگر آورد به پيش
کاين ستمکار قوي پنجه کنون
از نياز است چنين زار و زبون
ليک ناگه چو غضبناک شود
زو حساب من و جان پاک شود
دوستي را چو نباشد بنياد
حزم را بايد از دست نداد
در دل خويش چو اين راي گزيد
پر زد و دور ترک جاي گزيد
زار و افسرده چنين گفت عقاب
که مرا عمر حبابي است بر آب
راست است اينکه مرا تيز پر است
ليک پرواز زمان تيز تر است
من گذشتم به شتاب از در و دشت
به شتاب ايام از من بگذشت
من و اين شوکت و اين شهپر و جاه
عمر از چيست بدين حد کوتاه ؟
تو بدين قامت و بال ناساز
به چه فن يافته اي عمر دراز ؟
پدرم از پدر خويش شنيد
که يکي زاغ سيه روي پليد
با دو صد حيله به هنگام شکار
صد ره از چنگش کرده است فرار
پدرم نيز به تو دست نيافت
تا به منزلگه جاويد شتافت
ليک هنگام دم باز پسين
چو تو بر شاخ شدي جايگزين
از سر حسرت با من فرمود
کاين همان زاغ پليد است که بود
عمر من نيز به يغما رفته است
يک گل از صد گل تو نشکفته است
چيست سرمايه اين عمر دراز
رازي اينجاست تو بگشاي اين راز
زاغ گفت از تو در اين تدبيري
عهد کن تا سخنم بپذيري
عمرتان گر که پذيرد کم و کاست
گنه کس نه که تقصير شماست
ز آسمان هيچ نياييد فرود
آخر از اين همه پرواز چه سود ؟
پدر من که پس از سيصد و اند
کان اندرز بُد و دانش و پند
بارها گفت که بر چرخ اثير
بادها راست فراوان تاثير
بادها کز ز بر خاک وزند
تن و جان را نرسانند گزند
هر چه از خاک شوي بالاتر
باد را بيش گزند است و ضرر
تا بد آنجا که بر اوج افلاک
آيت مرگ بود پيک هلاک
ما از آن سال بسي يافته ايم
کز بلندي رخ بر تافته ايم
زاغ را ميل کند دل به نشيب
عمر بسيارش از آن گشته نصيب
ديگر اين خاصيت مردار است
عمره ر دار خوران بسيار است
گند و مردار بهين درمان است
چاره رنج تو زان آسان است
خيز و زين بيش ره چرخ مپوي
طعمه خويش بر افلاک مجوي
ناودان جايگهي سخت نکوست
به از آن گنج حيات و لب جوست
من که صد نکته ي نيکو دانم
راه هر برزن و هر کو دانم
خانه اي در پس باغي دارم
و اندر آن باغ سراغي دارم
آنچه زان زاغ همي داد سراغ
گند زاري بود اندر پس باغ
بوي بد رفته از آن تا ره دور
معدن پشّه، مقام زنبور
هر دو همراه رسيدند از راه
زاغ بر سفره خود کرد نگاه
گفت خواني که چنين الوان است
لايق محضر اين مهمان است
مي کنم شکر که درويش نيم
خجل از ماحضر خويش نيم
گفت و بنشست و بخورد از آن گند
تا بياموزد از او مهمان پند
***
عمر در اوج فلک برده بسر
دم زده در نفس باد سحر
ابر را ديده به زير پر خويش
حـَيَـوان را همه فرمانبر خويش
بارها آمده شادان ز سفر
به رهش بسته فلک طاق خطر
سينه کبک و تذرو و تيهو
تازه و گرم شده طعمه او
اينک افتاده در اين لاشه و گند
بايد از زاغ بياموزد پند
بوي گندش دل و جان تافته بود
حال بيماري دق يافته بود
دلش از نفرت و بيزاري ريش
گيج شد بست دمي ديده خويش
يادش آمد که در آن اوج سپهر
هست زيبايي و آزادي و مهر
فر و آزادي و فتح و خطر است
نفس خرم باد سحر است
ديده بگشود و به هر جا نگريست
ديد گردش اثري زآنها نيست
آنچه بود از همه سو خواري بود
وحشت و نفرت و بيزاري بود
بال بر هم زد و برجست ز جا
گفت کاي يار ببخشاي مرا
سالها باش و بدين عيش بناز
تو و مردار تو و عمر دراز
من نيم در خور اين مهماني
گند و مردار ترا ارزاني
گر در اوج فلکم بايد مرد
عمر در گند بسر نتوان برد
***
شهپر شاه هوا اوج گرفت
زاغ را ديده بر او مانده شگفت
سوي بالا شد و بالاتر شد
راست با مهر فلک همسر شد
لحظه اي چند در اين لوح کبود
نقطه اي بود و سپس هيچ نبود
چو ازو دور شد ايام شباب
ديد کش دور به انجام رسيد
آفتابش به لب بام رسيد
خواست چاره ناچار کند
دارويي جويد و در کار کند
***
صبحگاهي زپي چاره کار
گشت بر باد سبک سير سوار
گله آهنگ چرا داشت به دشت
ناگه از وحشت ، پر ولوله گشت
و آن شبان بيم زده ، دل نگران
شد سوي بره نوزاد دوان
کبک در دامن خاري آويخت
مار پيچيد و به سوراخ گريخت
آهو استاد و نگه کرد و رميد
دشت را خط غباري بکشيد
ليک صياد سر ديگر داشت
صيد را فارغ و آزاد گذاشت
چاره مرگ نه کاري است حقير
زنده را دل نشود از جان سير
صيد هر روز به چنگ آمد زود
مگر آن روز که صياد نبود
***
آشيان داشت در آن دامن دشت
زاغکي زشت و بد اندام و پلشت
سنگ ها از کف طفلان خورده
جان ز صد گونه بلا در برده
سالها زيسته افزون ز شمار
شکم آگنده ز گند و مردار
بر سر شاخ ورا ديد عقاب
ز آسمان سوي زمين شد بشتاب
گفت کاي ديده ز ما بس بيداد
با تو امروز مرا کار افتاد
مشکلي دارم اگر بگشايي
بکنم هر چه تو مي فرمايي
گفت ما بنده درگاه توييم
تا که هستيم هوا خواه توييم
بنده آماده بگو فرمان چيست
جان به راه تو سپارم ، جان چيست
دل چو در خدمت تو شاد کنم
ننگم آيد که ز جان ياد کنم
اين همه گفت ولي با دل خويش
گفت و گويي دگر آورد به پيش
کاين ستمکار قوي پنجه کنون
از نياز است چنين زار و زبون
ليک ناگه چو غضبناک شود
زو حساب من و جان پاک شود
دوستي را چو نباشد بنياد
حزم را بايد از دست نداد
در دل خويش چو اين راي گزيد
پر زد و دور ترک جاي گزيد
زار و افسرده چنين گفت عقاب
که مرا عمر حبابي است بر آب
راست است اينکه مرا تيز پر است
ليک پرواز زمان تيز تر است
من گذشتم به شتاب از در و دشت
به شتاب ايام از من بگذشت
من و اين شوکت و اين شهپر و جاه
عمر از چيست بدين حد کوتاه ؟
تو بدين قامت و بال ناساز
به چه فن يافته اي عمر دراز ؟
پدرم از پدر خويش شنيد
که يکي زاغ سيه روي پليد
با دو صد حيله به هنگام شکار
صد ره از چنگش کرده است فرار
پدرم نيز به تو دست نيافت
تا به منزلگه جاويد شتافت
ليک هنگام دم باز پسين
چو تو بر شاخ شدي جايگزين
از سر حسرت با من فرمود
کاين همان زاغ پليد است که بود
عمر من نيز به يغما رفته است
يک گل از صد گل تو نشکفته است
چيست سرمايه اين عمر دراز
رازي اينجاست تو بگشاي اين راز
زاغ گفت از تو در اين تدبيري
عهد کن تا سخنم بپذيري
عمرتان گر که پذيرد کم و کاست
گنه کس نه که تقصير شماست
ز آسمان هيچ نياييد فرود
آخر از اين همه پرواز چه سود ؟
پدر من که پس از سيصد و اند
کان اندرز بُد و دانش و پند
بارها گفت که بر چرخ اثير
بادها راست فراوان تاثير
بادها کز ز بر خاک وزند
تن و جان را نرسانند گزند
هر چه از خاک شوي بالاتر
باد را بيش گزند است و ضرر
تا بد آنجا که بر اوج افلاک
آيت مرگ بود پيک هلاک
ما از آن سال بسي يافته ايم
کز بلندي رخ بر تافته ايم
زاغ را ميل کند دل به نشيب
عمر بسيارش از آن گشته نصيب
ديگر اين خاصيت مردار است
عمره ر دار خوران بسيار است
گند و مردار بهين درمان است
چاره رنج تو زان آسان است
خيز و زين بيش ره چرخ مپوي
طعمه خويش بر افلاک مجوي
ناودان جايگهي سخت نکوست
به از آن گنج حيات و لب جوست
من که صد نکته ي نيکو دانم
راه هر برزن و هر کو دانم
خانه اي در پس باغي دارم
و اندر آن باغ سراغي دارم
آنچه زان زاغ همي داد سراغ
گند زاري بود اندر پس باغ
بوي بد رفته از آن تا ره دور
معدن پشّه، مقام زنبور
هر دو همراه رسيدند از راه
زاغ بر سفره خود کرد نگاه
گفت خواني که چنين الوان است
لايق محضر اين مهمان است
مي کنم شکر که درويش نيم
خجل از ماحضر خويش نيم
گفت و بنشست و بخورد از آن گند
تا بياموزد از او مهمان پند
***
عمر در اوج فلک برده بسر
دم زده در نفس باد سحر
ابر را ديده به زير پر خويش
حـَيَـوان را همه فرمانبر خويش
بارها آمده شادان ز سفر
به رهش بسته فلک طاق خطر
سينه کبک و تذرو و تيهو
تازه و گرم شده طعمه او
اينک افتاده در اين لاشه و گند
بايد از زاغ بياموزد پند
بوي گندش دل و جان تافته بود
حال بيماري دق يافته بود
دلش از نفرت و بيزاري ريش
گيج شد بست دمي ديده خويش
يادش آمد که در آن اوج سپهر
هست زيبايي و آزادي و مهر
فر و آزادي و فتح و خطر است
نفس خرم باد سحر است
ديده بگشود و به هر جا نگريست
ديد گردش اثري زآنها نيست
آنچه بود از همه سو خواري بود
وحشت و نفرت و بيزاري بود
بال بر هم زد و برجست ز جا
گفت کاي يار ببخشاي مرا
سالها باش و بدين عيش بناز
تو و مردار تو و عمر دراز
من نيم در خور اين مهماني
گند و مردار ترا ارزاني
گر در اوج فلکم بايد مرد
عمر در گند بسر نتوان برد
***
شهپر شاه هوا اوج گرفت
زاغ را ديده بر او مانده شگفت
سوي بالا شد و بالاتر شد
راست با مهر فلک همسر شد
لحظه اي چند در اين لوح کبود
نقطه اي بود و سپس هيچ نبود
۲ نظر:
salam doste aziz
shere besyar por manaee bood .
سالها باش و به اين عيش بناز !
ارسال یک نظر