چهارشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۵

از همه نمی دانم های عمرم خسته ام


همين يكي دو هفته پيش بود كه برای دوستی، از مرگ نوشتم.
و احساسي كه پس از شنيدن خبر مرگ يكي از عزيزان پيدا مي كنم.
از خنده به آرامش يك روح آسماني گفتم
و نمي دانستم اينقدر زود شتر مرگ بر در خانه يكي از آشنايانم خواهد خوابيد.
ديشب وقتي آقاي ايزدي خبر را گفت شكه شدم
دنبال تكيه گاهي مي گشتم كه دستاويزش قراردهم و تعادلم را حفظ كنم.
حتي ديگر توان درست حرف زدن را نداشتم.
در اتومبيل دوستي نشسته بودم.
بعد از صحبت گفت چرا بي سر و ته حرف مي زدي
گفتم اصلا نمي فهميدم چه مي گويم
و ...
به همين راحتي
مرد
رفت
راحت شد
هميشه به مرگ كه مي رسم از آن ژست هاي خاص خودم ميگيرم كه:

مرگ اگر مرد است گو نزد من آي
تا در آغوشش بگيرم تنگ تنگ

اما خودم مي دانم كه چقدر از مرگ مي ترسم
نمي دانم چند بار گذارتان به گورستان افتاده است
جايي براي فراموشي آنها كه تا ديروز بين ما بودند.

شاگرد هميشه لبخند به لب و ساكت كلاس كه اين روزهاي آخر از نظر قد و وزن خيلي از من كم نداشت پس از مدتي دست و پنجه نرم كردن با بيماري ناشناخته پر كشيد و خانواده اش را عزادار كرد.
ديشب حس درونيم مثل آنروز بود زنگ زدم به مجيد شجاعي براي دعوت نيمه شعبان و شنيدم كه حميد از كوه پايين افتاده! -ولي اي كاش حميد هم همان روزها راحت شده بود- آ­ن­شب هم هزار بار از خواب پريدم و هر بار به خودم گفتم كه خواب ديده ام. اما خواب نبود...
حميد هنوز در خانه گوشه اي افتاده است. روزهاي اول بعضي از ما به ديدارش مي رفتيم. اما امروز...
بگذريم...
رفتن حس عجيبي دارد.
حسي مثل پروازي بي پايان
مرگ چيز عجيبي است
وقتي كوچكتر بودم آرزويش را داشتم و امروز ...
دنبال راهي براي فرار مي گردم
خسته ام
از اين همه تعقيب و گريز بي حاصل
خسته ام
از باري كه انگار هزار سال است به دوش كشيده ام
خسته ام
خسته
از همه نمي دانم هاي عمرم...
به دنبال سايباني هستم كه دمي را بياسايم
فارغ از نيك و بد امروز و ديروز
گذشته ها گذشت
بايد به فكر فردا بود

۲ نظر:

ناشناس گفت...

هر مرگ اشارتیست
به حیاتی دیگر ...



...
سلام و تسلیت روشنایی ِمشرق
سلام و تسلیت ِ ابرها و دریاها
سلام و تسلیت ِ هر چه ساکن و جاری
...
بزرگوارا
اینک بهار جان و جماد
شقایق پریشیده در سموم تو را
هزار باغ و هزاران هزار بیشه کند
چه بیشه های برومند ِ سرخ ِ رویان روی
که روزگار نیارد ستردش از آفاق
اگر چه طوفان
صدها هزار صاعقه را
پی ِ درودن ِ این سرخ بیشه ،
تیشه کند ...

ناشناس گفت...

سلام . وقتی حرف از مرگ می شود ناگاه سکوت می کنی. سکوت و یک عالمهحس های غریب و متفاوت