یکشنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۵

ما كجا ايستاد ه ايم

بازهم آن حياط پر روح قديمي
بازهم آن حوض كوچك پر از آب
انباري زير پله با استكانها و نعلبكي هايش

و نمايش بيرق ماندگار
اين بار هم كار آغاز شد
روزهاي نا آرامي در پيش داشتيم
روزهاي سختي ها و مشكلات
دغدغه ها و كاستي ها
كمبود ها و نبود ها

روزهايي كه مي خواستيم زير سايه‌ي بيرق ماندگار فاطمي جاني تازه كنيم
در هواي آن نفس بكشيم
آسماني شويم
بار سفر بستيم
همدل و همراه شديم؛ روزها و شب ها

اما اين بار حرف ديگري داشتيم !
اينبار نمي خواستيم نقش بازي كنيم
مي خواستيم روي صحنه خودمان باشيم
با همان دغدغه ها و طرز فكر ها
نمي خواستيم از چيزهايي بگوييم كه نديده ايم بلكه شنيده ايم
روزها و شبها كار كرديم
نوشتيم و كاغذ ها را پاره كرديم
از خودمان نوشتيم
از حرف هايمان
از اينكه چرا قدم بر صحنه ي تئاتر نهاده‌ايم
در تمرين ها تلاش كرديم خودمان باشيم
بي هيچ رنگ و لعابي از ريا و تزوير .
دكور زديم
نور ها را بستيم
صدا ها را آماده كرديم
و همه ي اينها در اين حال بود كه تلاش مي كرديم خودمان باشيم

اما باز هم حیف
که این حرف ها هم دروغ بود
نه اصل حرف ها
بلکه ما دیگر آن مای قبلی نیستیم!

دوست داریم جانی تازه کنیم
اما
بهایش را که دوستی و مهر است نمی خواهیم بپردازیم
نمی شود در دل کینه داشت و از مهر فاطمی سخن گفت
نمی توان بزدل بود از علی حرف زد
کاش این حرفها برای خودم هم فهمیدنی بود

هر سال این روزها در حال تمرین فشرده نمایش بودیم
یکی دوسال است که به بهانه امتحانات می اندازیم به نیمه شعبان
اما درد جای دیگری است

سالها قبل
وقتی کمتر دوستانی به تشکل و کار سازمانی جدا از سیستم فکر می کردند عزیزانی گرد هم آمدند
ما هم چند سال بعد به آنها اضافه شدیم
قرار بود که فارغ از دغدغه ها و درگیری های تهران
هر سال بارمان را در شهری بیافکنیم و سخن از دوست بگوییم

برازجان ، مشهد، اهواز ، قم تویسرکان و این آخری ارومیه هر کدام را یکی دو سالی به هم ریخیتیم
این بار برخلاف همه قرار نبود تاثیر گذار باشیم
می رفتیم که جدا از همه آشنایان، تاثیر بگیریم
می رفتیم که زیر این بیرق جانی بگیریم برای یکسال روزمرگی
می رفتیم که در حسینیه برازجان وقتی بچه های بومی سرود می خوانند، بی خجالت و ترس ریا، های های گریه کنیم!
روزهایی بود که برای همه ما اصل این بود و همه کارها بهانه

اما کم کم روزمرگی ها ما را در خود کشید و کار برایمان شد تفریح
بعد قرار شد که تاثیر بگذاریم و دیدیم هر چه بخواهیم تاثیر گذار باشیم کمتر موثریم
شنیده بودیم که تجربه را تجربه کردن خطاست، اما کردیم

این روزها که هی می نویسم حالم بد است به خاطر خیلی از این حرف هاست.

دیروز با دوستی سوار ماشین بودیم
اسم دکتر اسدی را بردم
گفت شنیده ام که او هم شوت می زند
می خواستم بکوبم توی دهنش اما فقط گفتم این حرفها برای دهن من و تو خیلی گنده است
خیلی بزرگتر از تو هم باید با احترام نام این مرد را بر زبان بیاورند
که البته ...
بگذریم
سالهایی بود که هفته ام بی دکتر طی نمی شد و حالا 3 سال است که اصلا او را ندیده ام
سالها هر ماه به زیارت امام رضا می رفتم و حالا مثل خیلی های دیگر هر سال یکی دوبار ! آن هم به زور دوستان!
از عتبات و سفر که چیزی نمی گویم
اما از همه بیشتر دلم برای نمایش می سوزد
چه حالی داشت روزی و روزگاری
و حالا
هر برنامه پر از دلخوری
باید ناز همه را کشید
انگار برای من می آیند بازی کنند
روزهایی بود که برایمان رفاقت از همه چیز بیشتر ارزش داشت
اما حالا
اول رفاقت را به خط کش سیستم متر می کنیم
هر کس به سیستم خودش، یکی متریک و دیگری اینچی!

و چقدر دلم تنگ شده برای گریه های شبانه بچه ها
نمی خواهم از گروه و بچه هایمان تعریف کنم- که امروز دیگر جز اسمی که به زور نگذاشته ایم از هم بپاشد چیزی ار آن نمانده! -
اما چه روزهایی داشتیم
21 اجرا در 4 روز می دانید یعنی چه؟
از آمپول کرتون چیزی شنیده اید
و ...
بگذریم که حرف بسیار است
بعضی وقتها دلتنگ روزهای گذشته می شوم
اما دوست دارم به خودم بقبولانم که فرداهای بهتر از راه می رسند
اما چه فایده
وقتی نگاه می کنم می بینم
بگذریم که چه می بینم.
شما هم حتما همانها را می بینید!

کبر و عجب و تزویر و ریا
که از در و دیوار خانه ها بالا می روند و ما میانشان غرق می شویم
روزهای نمایش یادشان به خیر

چه چیزها به چشم خود دیدیم که فقط در کتابها خوانده بودیم
ما چه مي‌دانستيم ديدن كتك خوردن مادر در كوچه يعني چه ؟
چه مي فهميديم ريسمان به گردن پدر انداختن و او را با نيزه و شمشير به سوي مسجد بردن ، چه شرري بر جان مي زند ؟
آن هم همان پدر كه فاتح خيبر است و همان مادر كه پاره ي تن پيامبر است !
مادري كه به ضرب تازيانه و غلاف شمشير بر زمين افتاد و ميخ در از شتاب خشم پهلويش را شكافته ؟
او كه جنيني شش ماهه در شكم داشته ؟
آن مادر هجده سال بيشتر نداشت !!
...
! به چشم خود ديديم آن دست نابكاري كه آتش بر خانه‌ي وحي زد !
و آن پاي دوزخي كه در خانه را شكست !
ما صداي ضجه‌ي كودكان را شنيديم
آنگاه كه مادر جوانشان را در كوچه مي زدند !
و آنگاه كه يگانه مرد عرب را با ريسمان در كوچه مي‌بردند .
و ما شاهد بوديم كه آن روز
هيچ دادرسي نبود !
هيچ اعتراضي از اين خانه ها ، از اين كوچه ها و اين مردمان خفته در جهالت خويش برنخاست .
....
و آخرين كلام، گفتن از يك ناگفته !
قبر مخفي
فرياد رسوا كننده ي تاريخ
سند مظلوميت جاودان
تا ميعادگاه تاريخ ،
تا ظهور ...
...
آنها كه ريسمان بر گردن علي انداختند و خانه اش را آتش زدند ، امروز هم هستند ..
و امروز مهدي فاطمه در غربت غيبت و غفلت تنهاست
از علي هم غريب تر!

۱ نظر:

ناشناس گفت...

فاطمه
فاطمه است ...

« فاطمه بهشت من است ، فاطمه کوثر من است ، من از فاطمه بوی بهشت می شنوم ، فاطمه عین بهشت است فاطمه جواز بهشت است ، رضای من در گرو رضای فاطمه است ، خشم فاطمه جهنم خداست و رضای فاطمه بهشت خدا .»

روزگار غریبی است! دنیا از آن هم غریب تر!
این چه دنیایی است که دختر رسول خدا را در خویش تاب نمی آورد ؟
این چه روزگاریست که « راز آفرینش زن » را در خود تحمل نمی کند ؟
این چه عالمی است که دردانه ی خدا را از خویش می راند ؟
روزگار غریبی است ، دنیا از آن هم غریب تر!...

مهربان بانویم !
کلماتم چه حقیر می شوند و واژگانم چه اندک برای نوشتن از زیباترین عروج !
چه کنم که مرا یارای نگاشتن نیست . اما روح در هیجانی غریب می سوزد
به قول آن سید اهل قلم :
کدام هنرمند عارفی توانسته است مرثیه ای بسراید آنچنانکه از عمق رنج آدمی در چروک های پیشانی علی خبر دهد ووسعت غمهای خلقت را در پهنای اشک علی بشناساند و بشناسد جزاشک پنهان علی ..
کدام هنر مند عارفی ؟
من که جای خود دارم !
اما چه کنم بانویم
چه کنم ؟ ...
شما خود شاهد بودید ، در یاد روز هجرت بهشتیان هر چه خواستم بنویسم ، قلم یاریم نکرد ،
کلمه همراهیم نکرد انگار تمام چشمه ها خشکیده بود
چیزهایی نوشتم اما ثبتشان نکردم
نمی دانم چرا ، ادب ؟ شرم ؟
اینها درد هایی است که نویسنده را ، اگر احساس داشته باشد ، خاکستر می کند و قلم را ، اگر به تعداد درختان عالم باشد می سوزاند و دفتری به پهنای گیتی را آتش می زند .
من که جای خود دارم !
نازنین بانویم!
نمی دانم چرا امروز که به اینجا آمدم ، رد پای مهربانتان را در لابلای این سطرها پیدا کردم ؛
شمیم پاک حضورتان از خود بی خودم کرد . و نگاه آشنایتان در میان این دلگویی های خالصانه
عجیب احساس شد .
آستان پاک شما بر اهل اخلاص چه گشاده است !
و چشم عنایتتان به راه شیفتگان گمنام چه آشکار !
بر من هویدا گشت
آن همه عنایت و مهر
شما ابواب رحمتید و کشتی نجات
از این دریای معرفت و خلوص
قطره ای به ما هم تفضل کنید .


آقای سید وکیلی
پر گویی مرا ببخشید
اما این تمام احساس من بعد از خواندن مطب شما بود
عمیق و پر احساس
آشنا و خالص
عجیب بی قرارم کرد
...
قلمتان سبز و دلتان روشن
یا علی ...